تماس بکهیون با دوستش خیلی زود تموم شد و پسر جوون راهی که به داخل خونه اومده بود رو برگشت بیرون. به هرحال اون تازه از دانشگاه اومده بود و لباسش مناسب بود، از طرفی راجع به مشتریهای "پولداری" که لوهان میگفت کنجکاو بود پس بنظرش تعویض دوباره لباس فقط باعث میشد به رفع کنجکاویش دیرتر برسه.
نزدیک ماشینش با صدای یکی از محافظها متوقف شد.
ن. آقای بیون؟
+بله.
ن. شما اجازه ندارید خارج بشید.بکهیون خودش رو توی سرش لعنت کرد و سریع جواب داد:
+مامان اینا گفتن بهشون بپیوندم ، کالکشن جدید ووگ اومده.
ن. خیر، اتفاقأ موقع خروجشون تاکید کردن که با این بهانه نرین بیرون.
لبخند بکهیون از دروغ هوشمندانش بعد از جواب محافظ پاک شد.مرد بزرگتر با دیدن نارضایتی پسر جملهاش رو ادامه داد.
ن. میشه نادیده گرفته شه اگه بذارین من یا یکی از محافظ ها با فاصله ازتون بیایم.
به هرحال برای بکهیون این بهتر از کلاً نرفتن بود پس قبول کرد و سوار ماشینش شد. بعد از حرکت متوجه شد همونطور که قرار بود یک ماشین با کمی فاصله داشت پشت سرش میاومد.مدتی بعد از در پشتی وارد گالری دوست داشتنیش شد.
فضای گالری مدرن و شیک بود. سالن بزرگی با نورپردازی های جذاب و طیف رنگی سفید و خاکستری که به پیشنهاد بکهیون برای یکنواخت نبودن از رنگ مشکی هم کمک گرفته بودن.تابلو های نقاشی همه روی دیوار و در جای مخصوصشون قرار داشتن و جلوه ی زیبایی به محیط داده بودن.
آنالیز محیط گالریش نتونست بیشتر طول بکشه چون دوست عزیزش با سیل غرغرای تموم نشدنیش اومد.
بعد از سالم از زیر دست لوهان در اومدن، دوتا پسر باهم رفتن که در اصلی رو باز کنن.حق با لوهان بود. آدمایی که مشخص بود به شدت ثروتمندن و همچنین تا دیروز خبری ازشون نبود بدون هیچ خبر یا تبلیغ قبلیای وارد گالری شدن. شاید درباره لوهان صدق نمیکرد ولی بکهیون حاضر بود قسم بخوره اینا از همکارای پدرشن.
البته حق هم داشت، تقریباً همهی آدمای حاضر تو گالری، اونجا بودن که شخص بکهیون رو از نزدیک ببینن نه صرفاً "هنر رو ستایش کنن".بکهیون با اینحال به تک تکشون سلام کرد و وقت وارد شدنشون خوش آمد میگفت.
تا اینجا چیزی برای جلب توجهش وجود نداشت ولی وقتی "اون شخص" هم وارد شد، خب این برای بکهیون هم غیرمنتظره و هم هیجان انگیز بود.
م. ببخشید...اینجا سیگار کشیدن آزاده؟
+ اوه نه متأسفانه.
بکهیون سعی کرد لبخندشو حفظ کنه.مرد جوان دستشو جلو برد و بکهیون رو مستقیم نگاه کرد. جای تردیدی نبود اونها، یعنی پسر روبهروش و مردی که به خوبی میشناخت، واقعأ شبیه هم بودن.
م. اوه ، خب... لی مینهو. باعث شرمه که زودتر آشنا نشدیم!بکهیون به خوبی طعنهی ریز صحبت مرد رو گرفت و حتی میتونست بگه لحن مرد تا قسمتی آزرده هم بود.
به هرحال با مرد رو به روش دست داد.
+خوشبختم.
م. از دوستان برادرتون هستم.
ب. بله راحت باشید.
بکهیون نیازی به توضیح اضافهی مرد نداشت. اون به خوبی میدونست که لی مینهو کیه.
YOU ARE READING
Amnesia: The Last Chapter
Fanfictionفراموشی: بخش آخر ژانر: مافیایی، رمنس، طنز، انگست، اکشن، هپی اند کاپل اصلی: چانبک کاپل فرعی: ؟؟؟ بخش اول : پایان یافته | بخش آخر : در حال آپ روزهای آپ: هر هفته "آدم فقط از کسایی که خیلی دوست داره میتونه متنفر بشه..." بکهیون کوچیکترین پسر یه خانواده...