-فاااك كاش ميذاشتم تو همون كوچه ميموند تا بابا يه تير توي مغز بي خاصيتش خالي ميكرد
با تموم شدن حرفش با انگشتاش ضربه اي به سر تهيونگ زد
-نگا كاملا خاليه بايد بديم اون سنجابا كه توي كارخونه ويلي ونكا بودن بيان بندازنش تو اشغالدوني پيش دوستاش (ويلي ونكا رئيس كارخونه شكلات سازي توي چارلي و كارخونه شكلات سازيه)
'اينو ولش كن بيا بريم الان شك ميكنن
-باشه تو برو منم الان ميام
جك سرشو تكون داد و از اتاق بيرون رف .كوك سمت تهيونگ كرد و با ديدن چشماي بستش ضربه ارومي به گونش زد
-هي بيدار شو هي باتوئم هويي
ته چشماشو مقداري فاصله داد
•هومم؟
-من الان ميرم بيرون و تو ميموني توي اتاق تحت هيچ شرايطي بيرون نميايي
•نرو
-يني چي نرو خانوادم اومدن
ته دستاي كوك و گرف
•نميخوام بري ..ديگ نه
-من همینجام زود میام
•قول میدی ؟
-اره قول میدم تو بخواب منمیام
کوک دستاشونو از هم جدا کرد و از اتاق بیرون رف
-سلاممادر سلامپدر خوش اومدین
مادرش از روي مبل بلند شد و سمتش اومد تا كامل بررسيش كنه
^حالت خوبه پسرم؟ داشتي از پله ها ميفتادي اتفاقي برات نيفتاد ك؟
-من خوبم مادر نگران نباشيد
مادرش نفس عميقي كشيد
^اينقدر مارو نگران خودت نكن پسرم ما ديگ پير شديم
-متاسفم واقعا نميخواستم نگرانتون كنم
با شنيدن صداي تلفنش سمت اتاق چرخيد
-تلفنم داره زنگ ميخوره الان ميام
وارد اتاق شد و با ديدن اسم الينا روي گوشيش چشاش گشاد شد و بعد از كمي مكث جواب داد
-سلام الينا
~ واي خداروشكر جواب دادي كوكي
-چيشده اين وقت شب...
~از تهيونگ هيچ خبري نداريم غروب باهاش حرف زدم و ميخواست بياد خونمون ولي نيومده و هرچقدر به گوشيش زنگ ميزنم خبري نيس ازش
-چه كمكي از دست من ساختس؟
~ميتونم بيام پيشت ؟ من ..من كسيو ندارم و نياز دارم با كسي حرف بزنم
-اممم راستش ..
~خواهش ميكنم
-باشه بيا الان برات لوكيشن ميفرستم
YOU ARE READING
Again??
Fanfictionخلاصه:تهیونگ و کوک ۵ سال قبل قرار بود باهم ازدواج کنن اما درست روز عروسی یکی از اونها عروسی رو ترک میکنه و بعد ۵ سال برمیگرده و باهم روبه رو میشن اما یکی به عنوان داماد و دیگری به عنوان مسئول تدارکات عروسی ... ژانر:زندگی روزمره،هپی اند ،مقداری اسما...