Part FIVE

390 89 43
                                    

بیونگ‌هو نمی‌دونست دقیقا چندبار به بکهیون زنگ زده بود، اما در نهایت تصمیم گرفت با لوهان تماس بگیره چون پسرش هرجا بود قطعاً رفیق عزیزش هم کنارش بود -البته که اونم جواب نمی‌داد -. بالأخره شاید با زنگ چهل یا پنجاهم لوهان جواب داد‌‌.

درسته که بیونگ‌هو فکر میکرد پسر شریک‌ و دوست قدیمیش از روی سر‌به‌هواییش جواب نمیده اما استثناً این‌دفعه هان کاملاً متوجه زنگ خوردن گوشیش بود، فقط صرفاً قصد جواب دادن نداشت.
دلیلش واضح بود: تماس آقای بیون اون هم وقتی که اینطوری به دفعات گوشی بدبختش رو به صدا درمی‌آورد، قطعاً برای احوال‌پرسی نبود، اما بالأخره که مجبور بود جواب بده نه؟

ل. الو آقای بیون؟
بیونگ‌هو. اون پسره کجاست باز؟ شماها کجایین اصلاً؟ الان پیشته؟
ل. بکهیون؟....آ...نه اینجا نیست.
لوهان چرخید و به بکهیونی که کاملاً اونجا بود خیره شد و بعد ادامه داد.

ل. ولی بهش زنگ زده بودم گفت یه چیز ضروری پیش اومده... آم مجبور شد... مجبور شد یکی از بچهای دانشگاه رو ببره بیمارستان.
بیونگ‌هو. کدوم یکی از بچه‌های دانشگاه رو؟ اصلاً چرا موبایلش خونه‌ست؟
ل. موبایلش خونه‌ست...؟ آم... آره دیگه. چیزه... یعنی من اصلش به اون دختره زنگ زده بودم بعد بک جواب داد و گفت که اینجوری.
بیونگ‌هو . من که میدونم داری دروغ میگی پسر. ولی به اون بچه بگو اگه تا نیم ساعت دیگه خونه نباشه، میفرستم دنبالش. بیمارستان یا هرجایی باشه. فهمیدی؟
ل. نه نه زود میاد. قول میدم! شما خودتون رو خسته نکنین آقای بیون...

بکهیون صحبت های پدرشو نمی‌شنید اما به خوبی می‌دونست باید زود برگرده پس همونطور که لوهان پای تلفن مشغول بود، ازش رد شد و توی ماشینش نشست تا سمت خونه راه بیفته. بعد خارج شدن ماشین بکهیون از پارکینگ کنار گالری، ماشین محافظ‌هاش هم پشت سرش راه افتادن.

بیونگ‌هو. خیلخب. درضمن بهش بگو پاش برسه خونه من می‌دونم و اون. بهش بگو پوستش کنده‌ست خب؟
ل. اره حتمأ. بهش میگم که پوستش کنده‌ست. فعلاً آقای بیون!

لوهان قطع کرد و خب نیازی نبود صحبت‌های آقای بیون رو به بکهیون انتقال بده چون دوست دردسرساز و پایه‌اش همین الان هم رفته بود.

نیم ساعت بعد بکهیون رسید خونه پدریش و به محض وارد شدن صدای نه چندان آروم باباش به گوشش رسید.
بیونگ‌هو. بکهیون!
بکهیون زود مسیرشو سمت مامانش کج کرد که خب تیرش به سنگ خورد.
م. بیون بک هیون!!
صدای عصبی مادرش باعث شد چشماش گرد شه و بفهمه اونجا هم جای فراری براش نیست.

پس با عجله از پله ها رفت بالا و خودشو رسوند به اتاقش.
تقریباً می‌تونست خودش رو نجات یافته صدا کنه گرچه آقای بیون پشت در اتاق اومد تا با پسرش اتمام حجت کنه‌.
بیونگ‌هو. بیرون اومدی من میدونم و تو بکهیون، فردا دانشگاه نمیری و بعدشم آخر هفته‌ست. فهمیدی؟
+ باشه بابایی!

Amnesia: The Last Chapter Where stories live. Discover now