Zeus

86 19 14
                                    

سلام بچه ها!
شرمنده بابت تاخیر یک سری هاتون در جریان دلیلش بودید...
امیدوارم از این پارت لذت ببرید
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫

-داری سخت میگیری آمیگو! تو میگی از هتل داری متنفری پس تو کارای مادرت هم دخالت نکن.

داخل یک کافه ی ساحلی خلوت نشسته بودند. تهیونگ قصد سفارش چیزی نداشت اما مارتین دومین برش چیز کیکش رو میخورد.

تهیونگ بی حوصله بیشتر روی صندلی فلزی فرو رفت...

-دهنت رو موقع خوردن ببند احمق! لیا چطور بی نزاکتی مثل تو رو تحمل میکنه؟

-تو برای قرن ها پیشی... توی این زمانه به این رفتار های میگن کژوال...

کلمه ی«کژوال» توسط تهیونگ به طرز مسخره ای تلفظ شد. رابطه شون همیشه همینطور بود. پر از کنایه و ایراد گیری هایی که از دور مثل دشمن ها اون ها رو جلوه می داد.

-خیلی خب آقای کژوال... نیومدیم بیرون تا تبدیل به یکی از مدافعین ماما بشی... دیگه بیشتر از این نمی تونم تحمل کنم.

مارتین چنگالش رو داخل بشقاب صدفی و ساده ی روبروش رها کرد... لباس های تنش کاملا مناسب یک قرار دوستانه بود... نه مثل تهیونگ که انگار درست از وسط بزرگترین فشن شوی سال ایتالیا به یک شام کاری اومده بود.

-زمانی که بیخیال کالج رفتن شدی باید فکر این رو می کردی که تا ابد باید کاری رو بکنی که بهت میگن...

زمانی که بیخیال کالج رفتن شد 18 سالش بود... 6 سال گذشته بود و اون شاید هتلداری رو به خوبی یاد گرفته بود ولی بیخیال چیزی شده بود که همیشه می خواد.

زمانی که مارتین جاه طلب به میلان رفت و معماری رو در کالج رویاییش گذروند... تهیونگ پسری بود که خوشحالی مادرش رو با ترک نکردنش جلب کرده بود.

-اگر الان کالج رفته بودم یک کارشناس تاریخِ هتلدار بودم خیلی هم تفاوتی نمی کرد!

خودش رو توجیه می کرد... نمی خواست قبول کنه که بزدلی خودش باعث شده تمام چیزی که می خواست فراموش بشه...

-شاید به خاطر اینه که از اساس سلایقت تخمی...

تهیونگ با نوک کفش بلند و چرمش به ساق پای مرد گستاخ کوبید و باعث شد تا از درد خم بشه... صحبت های بینشون دیگه به سمت مهمی پیش نرفت... بیشتر سکوت و گاهی هم روزمره هایی که میگذروندند.

آفتاب ونیز غروب کرد.

دوباره شب برای تهیونگ رسیده بود و شب یعنی بی خوابی!

مارتین اون شب با نامزدش قرار شام داشت، بنابراین نمی تونست تهیونگ رو بیشتر از اون همراهی کنه...

وقتی به خونه رسید، از راه پله ها استفاده کرد و بدون حتی نیم نگاهی به سمت مادرش به سمت طبقه ی بالا رفت.

The bridge of sighs💫KookvWhere stories live. Discover now