part 9

140 34 5
                                    


‌نزدیک دو ساعت از جلسه‌ی ان سه مرد مشکوک می‌گذشت و ازرافیل روی مبل نشسته بود و با انگشتانش بازی می‌کرد.

نمی‌دانست ان حس شوم و تلخ از کجا می‌آید چون گویی مهمون‌های ناخوانده‌اش جزوی از پلیس بودند و اسیبی به دیگران نمی‌زدند.
اما این سوال که دقیقا برای چه انجا قرار داشتن از ذهن انجل بیرون نمی‌رفت. اگر به دنبال کرولی بودند چه؟ اگر ان دوست قدیمی باز درگیر گروه‌هایی مانند مافیای حلقه و خلافکاران خیابان ویکتوریا شده بود چه؟ باید هر طور شده با ان ماموران دولتی صحبت می‌کرد!

آنجلا با ذوقی وصف‌ناپذیر درحال تمیز کردن کتابخانه و گردگیری بود گویی از وجود آن سه مرد (به خصوص مستر دیوید) رضایت بسیاری داشت.

انجل دیگر نمی‌توانست ان حجم از استرس و اضطراب را تحمل کند. با شتاب از جایش بلند شد و با حالتی نگران به طبقه‌ی بالا خیره‌شد. اگر وسط جلسه مزاحمشان می‌شد گستاخی بود، اما نمی‌توانست بیشتر از ان صبر کند. پس قدم‌های ارامش را به سمت پله‌ها کج کرد.

                                ‌‌‌‌‌‌***
‌‌
نسیم روی موهای کرولی می‌وزید و با دست سردش نوازش‌وار روی تار‌موهایش می‌کشید. پلک‌های نازک شیطان روی عدسی‌های زرد رنگش افتاده بود و نفس‌های عمیقی از بین لبانش بیرون می‌آمد.

انجا، دقیقا مکانی بود که بعد از تمام اتفاقایی که با ازرافیل می‌گذراند، قدم بر‌می‌داشت و با ان انجل سفید به اردک‌ها غذا می داد. البته یک قرنی می‌شد که دیگر پایشان به انجا نرسیده بود. حتی کرولی بعد از رفتن ازرافیل دیگر ان طبیعت کوچک را ندید. اکنون هم نمی‌دانست چرا در انجا قرار دارد. از دیشب با ماشین قدیمی‌اش درون خیابان‌ها پرسه زده بود و  به طور اتفاقی به انجا رسیده بود.

" خیلی وقت بود پیدا نبودی کرولی! "

با شنیدن صدای زنی، دندان‌هایش را روی هم فشرد و چشمانش را باز کرد. به روبه‌رویش خیره شد و جواب داد:
" باید بگم این که ناگهانی ظاهر میشی تا تحت تاثیر قرارم بدی بی‌فایدست. اینطوری فقط اعصابم رو بهم میریزی. "

همچنان به دریاچه و اردک‌ها خیره بود. دیگر حوصله‌ی جهنم را نداشت. مخصوصا زمانی که ازرافیل برگشته بود.

" اوه واقعا؟ با دیدن این چطور؟ "

نور ضعیفی از گوشه‌ی چشم کرولی، دقیقا انجایی که زن نشسته بود بیرون امد و شیطان خنثی شدن معجزه‌ای را زیر پوستانش حس کرد. ارام سرش را برگرداند و با دیدن فرشته‌ای که از بهشت امده بود، با حالت گیجی ابروهایش را درهم کشید:
" وات د-  مطمئنی راه رو اشتباه نیومدی؟ "

فرشته‌ با چشمان سفیدش به کرولی خیره شد. او با هر فرشته‌ای که کرولی دیده بود فرق داشت. موهایش به رنگ سفید بودند و تا گردنش ادامه داشتند و چشمان سفید و بی‌روحش زیر عینک طلایی‌اش پنهان شده بود. فرشته لبخندی زد، لبخندی شبیه به پوزخند. دندان‌هایش از حالت تیزی برخودار بودند و همین کرولی را گیج می‌کرد:
" تو-..تو فرشته نیستی."
کرولی حرفش را آرام و با لحنی غریبانه گفت. اماده بود تا در صورت حمله، واکنش نشان دهد.

مخاطب عجیبش شانه ای بالا انداخت:
" تصمیمای خدا داره گیجت می‌کنه کرولی، مثل همیشه. "

به دریاچه خیره شد و سکوت کرد. اکنون او بود که کنترل وضعیت را بر دست گرفته بود.

Good omens 3Where stories live. Discover now