Part SIX

364 90 39
                                    

بکهیون بعد از مدتی کنار مادرش موندن قصد رفتن کرد ولی صدای میسا باعث شد مکث کنه.
م. راستی هیونی،پسره کیه؟
+کدوم پسره؟
خب اون خوب می‌دونست مامانش از کدوم پسر حرف می‌زنه ولی قصد آسون جواب دادن نداشت.
م. فلین رایدرت راپونزل!
+فلین رایدره دیگه.

میسا به پسر کوچیکترش نگاه کرد.
م. و تو نمی‌خوای بیرون دعوتش کنی؟
+آ...نه به این زودی.
م.  نمی‌خوایش؟
+چشمم رو گرفته اما خب...چالش جلو پامه.
بکهیون صادقانه فکر تو سرش رو به زبون آورد و به مامانش نگاه کرد.

م. چه چالشی؟
+بابا قراره عصبانی بشه...اونم خیلی.
طبیعی بود که پدرش واقعاً عصبانی بشه. واضح بود که اون مرد ازش حداقل چندسال بزرگتره، شریک و همکار پدرشه که یعنی آدم بی‌خطری محسوب نمی‌شه و همینطور همجنس بکهیونه و اینا همه دلایلی بود که صد در صد باباش رو عصبانی می‌کرد.

م. برای چی؟ اصلاً چرا باید الان بدونه؟
+آخرش که می‌فهمه.
اون خوب می‌دونست که همه چیز نمی‌تونه طولانی مدت راز بمونه.
م. پدرت حواس پرته. حتی هنوز نمی‌دونه تو بایسکشوالی. حواست باشه این یکی مثل اون یکی پسره که دو رگه بود نشه، انقدر صبر کردی تا برگشت آمریکا.
میسا به پسرش گفت خوب یادش می‌اومد بکهیون بعد رفتن اون کلی از دست خودش عصبانی بود.

+ اما خب من قدم اول رو برداشتم. بذار یکم تلاش کنه.
م. اوه، چجوری قدم اول رو برداشتی؟
مادرش پرسید و بکهیون به پشت گردنش دست کشید.
+خب... یکی از کارام رو که می‌خواست بخره بهش کادو دادم.
م. اونم یه قدم با پورشه برداشت هیون هیونا، نوبت توئه.
+خب چکار کنم؟

مادرش یکم متفکر نگاهش کرد و بعد پرسید:
م. شمارش رو داری؟ یا آدرس خونه یا محل کارش؟
+نچ.
م. کسی رو می‌شناسی که بتونه به دوستاش وصلت کنه و از اون طریق شمارش رو بگیری؟
+ راستش یه فکرایی دارم...
م. پسر خودمه!
میسا موهای پسرش رو بهم ریخت، بکهیون هم در جواب بهش چشمک زد ولی همون موقع سر و کله ی باباش پیدا شد.

بیونگ‌هو. هی؟ بیون چیکار داری میکنی پیش زن من؟ بیرون!
+مامانمه!!
بکهیون با چشم‌های گرد و معترض گفت ولی پدرش بی‌توجه موند.
بیونگ‌هو. بسه دیگه بزرگ شدی بچه نیستی که.

با رفتن آقای بیون پیش همسرش، بکهیون اون دونفر رو توی خونه تنها گذاشت. می‌دونست که باباش شوخی میکنه و حتی براش دوست‌داشتنی بود که هیچی به اندازه‌ی تنها گذاشتن‌شون برای ابراز عشق به هم خوشحالشون نمی‌کنه. علاوه بر اون خودش یه کار خیلی مهم داشت!

وقتی خدمتکار گوشی رو بهش تحویل داد سریع به اتاقش رفت و روی تختش ولو شد. سیمکارت قدیمیش رو انداخت روش و منتظر روشن شدنش شد و بدون وقت تلف کردن به رزان پیام داد
"سلام رز رز، این هیونیه. ^-^
شماره‌ی پارک چانیول رو میتونی پیدا کنی برام؟ "
اون دختر تو پیدا کردن این چیزها عالی بود و به علاوه ظاهراً با پارک چانیول فامیل بودن.‌

Amnesia: The Last Chapter Where stories live. Discover now