papa

530 120 18
                                    

پدر سوخته کجا قایم شدی؟"
مادرش بلند تر فریاد کشید و با مشت های نسبتا قویش به در قهوه ای رنگ آپارتمان کوبید

شاید تهیونگ بداخلاق باشه ولی ترسناک ترین امگایی که جونگ‌کوک تا بحال توی عمرش دیده بود مادرش بود.....
اون زن قابلیت این رو داشت که آلفای شکلاتی رو تا سرحد مرگ بترسونه....

فقط همکاری کن باشه؟"
جونگ‌کوک از پشت در خطاب به تهیونگ گیج شده بیان کرد و با باز کردن در و گرفتن شونه ی امگای توت فرنگی اون رو کنار خودش کشید
ناگهان رو به زنی که حالا تهیونگ متوجه شده بود چه نسبتی با مرد داره گفت:
مامان!...."

پسره ی خیره بلد نیستی زودتر بهم جواب بدی؟....من اینطوری بزرگت کردم؟...حالا هم از خونه یه نفر دیگه بیرون میای؟"
امگایی که حالا رایحه ترش شده اش رو ازاد کرده بود با چشم های درشت شده بیان کرد و با افتادن نگاهش به تهیونگ خیلی تمیز تغییر حالت داد و اضافه کرد:
از دیدنتون خوشحالم‌ من مادر این پسرک گستاخ هستم و شما؟"

تهیونگ همچنان متعجب نیم‌ نگاهی به دست جلو آورده زن کرد و با بیاد آوردن اینکه باید جواب زن رو بده به سرعت دستش رو فشرد
خیلی خب کل اون خانواده عجیب بودند....

اون نامزدمه....."
جونگ کوک با لبخند مصنوعی گفت و با گرفتن شونه پسرک اون رو به خودش فشرد، سعی کرد تا از آزاد کردن رایحه ترسیده اش جلوگیری کنه....
محض رضای خدا چرا پدرش با چنین امگای لجبازی ازدواج کرده بود؟
هرچند که اگه این ازدواج سر نمی گرفت خودش هم به وجود نمی اومد

صبر کن....چی.."
هنوز حرف تهیونگ تموم نشده بود که جونگ‌کوک با گرفتن دست هاش جلوی دهن امگای توت فرنگی و نوازش موهای نرمش ادامه داد:
اون یکم گیج میزنه..."

بزار ببینم تو نامزد کردی اونم بدون خبر دادن به من و پدرت؟.....از زندگیت سیر شدی؟"
امگای وانیلی با زدن دستی به کمرش بیان کرد و چشم غره نسبتا بزرگی به پسر خیره اش رفت...

جون گوگ؟"
الان نه!
جونگ‌کوک نباید حالا صدای سوبین رو میشنوید...

پسر بچه که بعد از خوردن پنکیک های صورتی اش گیج خواب شده بود با تلو تلو از شلوار جونگ‌کوک گرفت و لپ‌هاش رو باد کرد..

پاپا سویی خوابش میاد"
یونجون متقابلا رو به تهیونگ گفت و به جونگ کوک مثل بچه پاندا تکیه داد انگار خواب سوبین به اون هم انتقال پیدا کرده بود....

صبر کن ببینم ..... چرا اون بچه بوی تو رو میده؟"
میون بهت زده گفت و نگاهی به پسر بچه تکیه داده به آلفای شکلاتی انداخت....

خب......یکم باورش سخته ولی...."
هر دو دستش رو روی سر پسر بچه ها قرار داد با افکار کنترل نشده ای ادامه داد:
در واقع....."
این موقعیت زیادی خسته کننده و روی اعصاب بنظر میرسید پس فقط چشم هاش رو بست و شروع به بازی با موهای پسرها کرد

troubled jeons(kookv)Where stories live. Discover now