بیونگهو بعد از تجزیهتحلیل کردن بچگی پسر روبهروش گفت:
ب. من نمیتونم همچین ریسکی با بکهیون بکنم.
-اگه هم میتونستی الان همه اون رو به چهره میشناسن.
چانیول بیتفاوت جواب داد ولی ظاهراً مرد بزرگتر قرار نبود دست بکشه از این موضوع.
ب. صبر کن، مگه پدرت تو رو تا پونزده نفرستاده بود اروپا تا دورهی بچگیت رو عادی بگذرونی؟چانیول از خیالات خوشش خندید.
- حتماً!
ب. حالا چیکار کنم؟
بیونگهو با اخم ریزی پرسید، نمیتونست نگرانیش رو تحت کنترل در بیاره.
ب. کی رو پیدا کنم؟چانیول یکم فکر کرد و بعد سرش رو تکون داد.
-ریسک زیادیه که کسی گردنش بگیره، فکر نکنم کسی حاضر باشه انجامش بده. شاید عموم؟ پارک سونجون؟
متفکر گفت ولی بیونگ هو رد کرد.
ب. اون سه تا بچه داره. جانشینهاش دوقلوان حتی!چانیول یکم مکث کرد و دوباره نظرش رو گفت:
-خب پس...لی؟دوتا پسرن.
ب. لی زیادی بهم ریختهست. بکهیون هنوز اتاقش رو هم جمع نمیکنه.
-پس.. کیم؟؟
ب. خیلی دوریم.
-جئون؟؟؟
ب. دست بزن داره.چانیول خسته از اسم بردن تکتک خانوادههای اصلی پرسید:
-اصلاً چرا خودت بهش تمرین نمیدی؟
ب. دل دعوا کردنش رو ندارم.
حرف شریکش باعث شد چشمهاش رو بچرخونه.
- بیون تو کی انقدر ناز نازی شدی؟مرد بزرگتر اخم کرد و سعی کرد از خودش دفاع کنه.
ب. پسر کوچیکمه! تازه خیلی هم شبیه مادرشه. تو درک نمیکنی، وقتی میخوام دعواش کنم انگار میسا داره تو چشمهام نگاه میکنه.
چانیول سر تکون داد و ایستاد.-من درک نمیکنم درسته و همچنین، دیگه کسی رو نمیشناسم.
بعد گفتن این جمله بلند شد و رفت تا برای بار چندم قهوه بریزه.
- قهوه میخوای؟
از بیون پرسید ولی مرد متفکر بهش خیره موند.
ب. هی پارک...
بالأخره بعد یه مکث طولانی گفت و باعث شد چانیول یه تای ابروش رو بالا ببره.
-بله؟بیونگ هو سرتاپاش رو از نظرش گذروند.
ب. تو چی؟
- من چی؟
ب. تو به بکهیون تمرین بده. هم کسی رو نداری، هم خونهات به طرز آزار دهندهای مرتبه، هم دور نیستیم، هم غلط میکنی بچه منو بزنی، هم میتونی دعواش کنی.
چانیول قهوهاش رو بعد آماده شدن توی ماگ ریخت و سمت مرد بزرگتر برگشت.- من سرم شلوغه بیونگ هو شی.به علاوه...
یکم نوشید و توی چشمهای اون مرد خیره شد.
-دست بزنم دارم.
ب. تو تاحالا هیچکس رو نزدی.
-منظورت از هیچکس کیه؟
ب. مثلاً من؟
-تو همسن بابامی و میتونی من رو بکشی.
چانیول حقیقت واضح رو توضیح داد و سرجاش دوباره نشست.ب. خب؟ به بک هم دست بزنی من قطعاً میکشمت.
-عالیه، پس من بهش تمرین نمیدم.
بیون هوفی کشید و نگاهش کرد.
ب. حالا نمیشه روش فکر کنی؟
-ببین بیون... زندگی من یعنی قانونهای من. قانونهای من هم یعنی تنبیههای من.
به علاوه، گفتم که سرم شلوغه و درضمن توی بچه داری هم افتضاحم.
![](https://img.wattpad.com/cover/349712290-288-k326317.jpg)
YOU ARE READING
Amnesia: The Last Chapter
Fanfictionفراموشی: بخش آخر ژانر: مافیایی، رمنس، طنز، انگست، اکشن، هپی اند کاپل اصلی: چانبک کاپل فرعی: ؟؟؟ بخش اول : پایان یافته | بخش آخر : در حال آپ روزهای آپ: هر هفته "آدم فقط از کسایی که خیلی دوست داره میتونه متنفر بشه..." بکهیون کوچیکترین پسر یه خانواده...