تاریکی شب و نورپردازیهای عمارت بیون و اطرافش باعث شده بود عمارت مثل نگین انگشتر بدرخشه. سکوت نسبی اونجا با صدای چرخهای ماشینهایی که نزدیک میشدن بهم خورد ولی بعد از مدت کوتاهی گیتهای اصلی باز شدن و نگهبانها کنار ایستادن تا سه ماشین وارد شن.
دو مرد هیکلی از ماشین وسطی پیاده شدن و در رو باز نگه داشتن. اول یه جفت کفش مشکی ظاهر شد و بعد یه مرد که توی اواخر دهه بیست زندگیش بود از اون ماشین پیاده شد. بیون بکبوم، وارث خانوادهی بیون.
مرد جوون نگاهی به خونهی پدریش انداخت و لبخند کمرنگی زد. بالأخره به خونه رسیده بود.
یقهی کتش رو مرتب کرد و قبل از رفتن به داخل عمارت به یکی از نگهبانها گفت چمدون سوغاتیهاش رو داخل بیاره.بکهیون بعد از بستن چمدونش قصد پایین رفتن کرد. هم گرسنه بود و هم خسته.
وسطهای راهپله بود که در اصلی باز شد و خیلی زود برادربزرگترش رو دید.
+هیونگ!
نسبتاً بلند گفت و چمدون سنگین رو ول کرد.
بوم. هی هیونی چطوری؟
بکهیون از نرده سر خورد و به محض پایین رسیدن سمت برادرش حمله ور شد.بکبوم بغلش کرد و موهاش رو بهم ریخت.
بوم. گالریت چطوره بچه؟
+از فردا تبعیدم. سوپرایز!
بکهیون بیربطترین جواب ممکن رو داد که باعث شد برادر بزرگترش از روی سردرگمی یه اخم کمرنگ کنه.
بک. تبعید چیه؟
+از بابا بپرس.
بکهیون کاملاً حق به جانب گفت.از سر و صدای توی سالن بیونگهو و میسا هم بهشون پیوستن و اولین نفر بیونگهو بود که به پسرش خوشآمد گفت.
ب. سلام بکبوم، خوشحالم که برگشتی.
بوم. سلام بابا خوبین؟
ب. آره خوبم پسرم. ژاپن چطور بود؟
بوم. خوب بودش.
بکبوم کوتاه گفت، قطعاً وقت برای صحبت راجع به جزئیات سفر کاریش به ژاپن وقتی توی اتاق پدرش بودن پیدا میشد.بوم.سلام بر بانو بیون!
بکبوم گفت و یه تعظیم نمایشی کرد که باعث خندهی آروم میسا شد.
م. سلام شاهزادهی من. بهت خوش گذشت؟
بوم. خوش که... کار بود ولی سریع تموم شد. براتون سوغاتی آوردم.
م. بوم، لازم نبودش. فقط یه هفته نبودی.
بوم. بالأخره نمیشه رفت دیدار ملکه و دست خالی بود.برادر بزرگتر با مهربونی به مادرش گفت ولی این برادر کوچیکتر بود که معترض به مادرش نگاه کرد.
+چی؟ البته که لازم بود مامان! اول مال من هیونگ!
با لحن مظلومی گفت که توش رگههای دستور هم بود و میدونست برادرش نمیتونه رد کنه.درست بود که هیون توی دههی سوم زندگیش به هیچعنوان بچه نبود، ولی همچنان به عنوان کوچیکترین عضو خانوادهاش یه سری امتیازات ویژه داشت که شامل "گرفتن هرچیزی که میخواست هروقت که دلش خواست" هم میشد.
بوم. باشه اول تو جغجغه.
بکهیون ساکت و مؤدب ایستاد تا بکبوم چمدونش رو باز کنه و بستهی بزرگی رو بهش بده.
بوم. این برای توئه هیون.
+وای هیونگ! مرسی!
این همون ست جدید مدادرنگیهایی بود که بکهیون مدتی بود میخواست بخره پس طبیعی بود که سوغاتی بوم از ژاپن هیجان زدش کرده باشه.
![](https://img.wattpad.com/cover/349712290-288-k326317.jpg)
YOU ARE READING
Amnesia: The Last Chapter
Fanfictionفراموشی: بخش آخر ژانر: مافیایی، رمنس، طنز، انگست، اکشن، هپی اند کاپل اصلی: چانبک کاپل فرعی: ؟؟؟ بخش اول : پایان یافته | بخش آخر : در حال آپ روزهای آپ: هر هفته "آدم فقط از کسایی که خیلی دوست داره میتونه متنفر بشه..." بکهیون کوچیکترین پسر یه خانواده...