چانیول از حدود پنج صبح طبق روتین همیشگیاش بیدار بود و کارهاش رو با نظم وسواسگونهاش انجام میداد وقتی زنگ خوردن گوشیش برای چند ثانیه متوقفش کرد.
شماره به اسم "بیون اصلی" سیو شده بود و خب مشخص بود چه کسی پشت خط بود. چانیول شمارهی هر سه مرد خانوادهی بیون رو داشت، دوتا پسرها به ترتیب سنشون به اسمهای "بیون رو اعصاب" و "بیون بامزه" ذخیره شده بودن.
هرچند "بیون بامزه" داستان طولانیای داشت: بعد اولین ملاقاتشون چانیول شمارهی پسر کوچیکتر رو گیر آورد و اون لحظه به اسم "بیوندرلا" ذخیرهاش کرد، که بعداً تبدیل به "بیونزل" شد تا اینکه بعد قرار شامشون چانیول تصمیم گرفت به اسم آخر راضی بشه.از زیر هالتر بیرون اومد و بعد جواب دادن نگاهش رو به آینه داد.
-بله؟
ب. بکهیون رو آوردم.
صدای بیونگ هو پشت خط پیچید. چانیول یه حوله دور گردنش انداخت و موهاش رو بهم ریخت.
- باشه، گیت رو باز میکنم بیا داخل.
بعد جملهی کوتاهش مرد پشت خط قطع کرد و چانیول از پنل خونهاش ورودی رو براشون باز کرد.صادقانه تا همین الان امیدوار بود بیونگهو از تعلیم پسرش پشیمون شده باشه یا حداقل راضی به رفتنش تحت نظر شخص دیگهای بشه. اما وقتی صدای چرخهای ماشین رو شنید میدونست که باید از سالن تمرینش بیرون بیاد چون بیونگهو قرار نبود به سازش برقصه.
کمی بعد مرتب کردن سر و وضعش بیرون رفت و شریک قدیمیش رو کنار پسری که تا یکی دوشب پیش قصد داشت باهاش زیرآبی بره، دید.
به هرحال با بیونگهو دست داد و به روی خودش نیاورد.ب. چانیول... جداً ازت ممنونم.
بیونگهو گفت ولی درمقابل وارث پارکها فقط سرش رو تکون داد. هرچند دیگه نمیشد به اون مرد وارث گفت چون چیزی خیلی نزدیک به رئیس خانوادهاش بود که ولی بخاطر پدر در قید حیاتش هنوز لقب وارث رو داشت. به هرحال چانیول تعلیم دادن بکهیون رو قبول کرده بود اما دلیل نمیشد به این شرایط راضی باشه.سرتاپای پسر کوچیکتر رو بررسی کرد. این بار نه به چشم هوسبازی که دفعات قبلی انجام داده بود، نگاهش سرد بود و یه اخم کمرنگ هم داشت، بیشتر از هرچیزی بهنظر بکهیون طلبکار و آمادهی ایراد گرفتن میاومد که خب لازم نبود کسی اشاره کنه این چقدر توی ذوق پسر کوچیکتر زده بود.
بکهیون زیرزیرکی از اینکه قراره توی خونهی کراشش زندگی کنه خوشحال بود، هرچند نمیدونست قبل از اینکه حتی بخواد پاش رو توی در ورودی خونهی مرد بذاره قراره رفتارش صد و هشتاد درجه بچرخه.
-یقهات کجه.
چانیول بعد یه نگاه نه چندان طولانی به پسر گفت.
+مدلشه.
بکهیون جواب داد و دست به سینه شد. از چیزهایی که ازشون متنفر بود این بود که کسی از ظاهرش یا از انتخابهاش ایراد بگیره، وقتی حتی پدر و مادرش هم به حریم خصوصیاش احترام میذاشتن، چه دلیلی داشت یه غریبه بخواد مؤاخذهاش کنه؟
![](https://img.wattpad.com/cover/349712290-288-k326317.jpg)
YOU ARE READING
Amnesia: The Last Chapter
Fanfictionفراموشی: بخش آخر ژانر: مافیایی، رمنس، طنز، انگست، اکشن، هپی اند کاپل اصلی: چانبک کاپل فرعی: ؟؟؟ بخش اول : پایان یافته | بخش آخر : در حال آپ روزهای آپ: هر هفته "آدم فقط از کسایی که خیلی دوست داره میتونه متنفر بشه..." بکهیون کوچیکترین پسر یه خانواده...