part 9

68 14 24
                                    


یونهو ماشین رو داخل پارکینگ برد : از فیلم لذت بردی .
مینگی آروم سری تکون داد ، یونهو آهی کشید و کامل به طرفش چرخید : مینگی نمیخوای بگی چی شده ....از صبح ناراحتی .
مرد جوان در رو باز کرد و بیرون رفت :چیزی نیست فقط خسته ام .
یونهو سریع پیاده شد و خودشو به مینگی رسوند ،بازوشو توی دست گرفت و متوقفش کرد : نه ربطی به خستگی نداره ، مطمئنم یه چیزی داره اذیتت می‌کنه .
مینگی نفس شو با صدا بیرون داد : اره یه چیزی داره اذیتم می‌کنه ... می‌دونی الان چند وقته همش داریم توی غذاخوری کار می‌کنیم.... چرا ما از پرونده ها کنار گذاشته شدیم ...
یونهو خنده ای کرد : تو به خاطر این ناراحتی... فکر می‌کنی سونگهوا هئونگ ما رو کنار گذاشته ... داری اشتباه می‌کنی می‌دونی موضوع اینکه ...
مینگی بازوشو از توی دست یونهو بیرون کشید : پس تو هم میدونستی و فقط این منم که خبر ندارم .
به سمت خونه رفت ،یونهو دنبالش رفت : داری اشتباه می‌کنی زرافه کوچولو این یه نقشه بود که ....
با دیدن توقف ناگهانی مینگی حرفش نیمه تموم موند : مینگی چرا ایستادی .... اونجا چیزیه .
پاهای یونهو آروم جلو میومدن تازه متوجه شد که در خونه بازه ،کنار مینگی که رسید دید یوشی و وویونگ بیهوش روی زمین رو .
مینگی رو کنار زد و روی زمین نشست ،شونه های وویونگ رو گرفت و تکون محکمی ‌بهش داد : وویونگ ... هی بچه چت شده تو ... مینگی داری چیکار می‌کنی یوشی رو بلند کن باید ببریمشون بیمارستان .
مینگی سریع به خودش اومد ،یوشی رو روی کولش کشید و دنبال یونهو دوید ،هر دو رو صندلی های عقب گذاشتن و سوار ماشین شدن .... یونهو پر گاز ماشین رو از جا کند : به سونگهوا هئونگ زنگ بزن و بگو داریم پسرا رو می‌بریم بیمارستان نزدیک خونه .
دستای مینگی میلرزیدن ،دیدن صورت خون آلود اونا باعث شد خاطره ی تلخ مرگ آقای هیل براش زنده شده بود : مینگی چیزی نیست ... وویونگ و یوشی فقط یکم زخمی شدن .
مینگی سعی داشت لرزش دستاش رو کنترل کنه : می‌دونم .... می‌دونم ....
شماره ی سونگهوا رو گرفت و موبایل رو به گوشش فشار داد : مینگی ما داریم میایم خونه .
صدای مینگی لرزش داشت ،ترس توی صداش موج میزد : هئونگ بیا بیمارستان نزدیک خونه .... یوشی صدمه دیده .
قبل از اینکه سونگهوا بتونه حرفی بزنه تماس رو قطع کرد و صورتش رو توی دستاش پنهان کرد : چرا ازش خلاص نمیشم .
یونهو نیم نگاهی بهش کرد ، حالا فهمید که چی داره مینگی رو اذیت می‌کنه .
به بیمارستان که رسیدن ،یونهو ،وویونگ رو توی بغل بلند کرد و مینگی ،یوشی رو روی کولش کشید و داخل دویدن : پرستار حال برادرام خوب نیست .
با کمک دو تا از پرستارها ،وویونگ و یوشی رو روی تخت خوابوندن: بهتره شما کنار بمونین ما بهشون رسیدگی می‌کنیم .
یونهو دست مینگی رو گرفت و عقب اومدن رنگ مینگی به شدت پریده بود : چیزی برای ترسیدن وجود نداره زرافه کوچولو... تو به کسی آسیب نزدی اون یک دفاع از خود بود .
مینگی دستاشو روی صورتش گذاشت : می‌دونم ... اون عوضی به چیزی که حقش بود رسید ...فقط اون همه خون دست از سرم برنمیداره .
یونهو دستشو دور تن مینگی حلقه کرد : هر وقت اون تصاویر اومد سراغت بیا توی بغلم اینجا جات امنه و هیچی اذیتت نمیکنه .
مینگی آروم شده بود ،سرشو به تصدیق تکون داد : بغل تو همیشه معجزه می‌کنه .
_ یونهو چی شده ... وویونگ کجاست .
دو مرد جوان از جا بلند شدن :هئونگ اتفاق بدی نیوفتاده ... فقط یکم صدمه دیدن .
نفس سونگهوا به شمارش افتاد : کجاست... وویونگ کجاست .
یونهو به سمت پرده اشاره کرد الان تنها چیزی که میتونست حال سونگهوا رو جا بیاره دیدن وویونگ بود ،مرد جوان به سمت پرده رفت و اونو کنار زد ، دو تا دکتر و سه تا پرستار دور وویونگ و یوشی جمع شده بودن : گفتم کسی اینجا نیاد .
تا پرستار به سمت سونگهوا اومد مرد جوان با صدای نیمه دادی گفت : من از اینجا تکون نمی‌خورم بهتره به کارتون برسین .
پرستار نگاهی به دکتر کرد که با اشاره ی اون سر جاش برگشت : چرا این همه اتفاق برای تو میوفته .


رابین هود 3Where stories live. Discover now