روز پنجم

283 61 134
                                    

این چپتر الفاظ رکیک زیادی داره. اگه خوشتون نمیاد ردشون کنین.
-Aj
______________________________________

روزمرگی، دوتا آدم که توی یه خونه زندگی می‌کنن. توی دنیا میلیاردها زوج وجود داره. غذا پختن، صحبت کردن، سکس، دعوا کردن، این‌ها برای همه پیش میان. این‌ها عادین.

چانیول، مردی که هیچ‌وقت نقابش رو از روی صورتش برنمی‌داشت، درحالی که صبحانه‌ی معشوقه‌ی دو شخصیتیِ قاتلش رو آماده می‌کرد زیرلب زمزمه کرد:
-این‌ها عادین...
یه لیوان شیر برای پسر گرم کرد و بعد شستن ظرف‌های دیشب مشغول درست کردن پنکیک شد.

بکهیون بیدار شد و توی خونه‌ی خودش نبود. البته که نبود، این تختِ اتاق خوابِ "دوست پسرش" بود. دست و صورتش رو شست و به این فکر کرد که نمی‌تونه بیشتر از این آیرین رو نگران کنه یا کافه رو ببنده.

وقتی رفت پایین پله‌ها چانیول رو دید که داشت می‌اومد بالا. سرش رو پایین انداخت و زیرلب سلام آرومی گفت، حس بدی داشت که اون شخصیتی که مرد دوست داشت بیدار نشده بود.

- صبح بخیر بکهیون...
چانیول آروم گفت و باعث شد پسر کوچیکتر سرش رو بیاره بالا.
- س‌... آم... صبح بخیر.
باریستا با یکم دستپاچگی جواب داد، چانیول یک‌جورهایی از جوابش مطمئن بود اما باز پرسید:
- اولین قرارمون کجا بود؟

بکهیون اول یکم اطرافش رو نگاه کرد و بعد دوباره به چانیول خیره شد. امروز نقابش سیاه با رگه‌های نقره‌ای بود. با صدایی که لرزش کمی داشت، جواب داد:<<آم... توی اون خرابه ها؟>>.
- پس تو اچ نیستی، بیا سر میز.
چانیول خبری گفت و راهش رو سمت آشپزخونه کج کرد.

بکهیون چندتا پله‌ی باقی‌مونده رو هم طی کرد و گیج به مردی که داشت میز کوچیکی رو آماده می کرد نگاه کرد.
الان این رو برای خود من درست کرده؟
سرش رو تکون داد تا افکار احمقانه برن بیرون.

سمت چانیول رفت. گوشه لباسش رو توی مشتش گرفت و یکم کشیدش تا توجه مرد رو جلب کنه‌. وقتی نگاهش کرد لب‌هاش رو بهم فشرد و یکم رو پاهاش تاب خورد ولی بالأخره گفت:<<چیزه... من باید برم>>.

- صبحانه آماده کردم، گشنه‌ات نیست؟
بکهیون یه لحظه به میز چیده شده‌ی صبحانه نگاه کرد. خب حتی اگه برای اچ هم آماده کرده بودتش الان به صبحانه دعوت شده بود. به صبحانه‌ی گرمی که یه نفر برای اون... حداقل تا حدی برای اون درست کرده.

بکهیون لبخند بزرگی زد و سرش رو تکون داد.
- باشه، می‌خورم بعد میرم.
سراغ میز رفت و چانیول صندلی رو براش عقب کشید تا بنشینه.
- آفرین.
مرد بزرگتر هم روبه‌روش نشست و یکم از قهوه‌اش نوشید. بکهیون از بوش فهمید که امریکانوئه و یه‌جا گوشه‌ی ذهنش قهوه‌ی موردعلاقه‌ی چانیول رو یادداشت کرد و دورش با ماژیک قرمز ذهنی یه دایره کشید.
یکم از شیر نوشید و بعد اینکه خشکی گلوش کم شد لب‌هاش رو تر کرد. بالأخره تصمیم گرفت سر صحبت رو باز کنه.
- پس... پس من دوتا شخصیت دارم؟ درسته؟

After I Wake UpWhere stories live. Discover now