•𝟏𝟕•

536 179 73
                                    

بعد از مدت‌ها سلاااام❤️
امیدوارم حالتون خوب باشه 😍
قرار نبود فاصله‌ی بین دیدارمون انقدر طولانی بشه و لازم می‌دونم بابتش ازتون عذرخواهی کنم🥲

────━━━━━━────

صدای حرکت منظم تیغه‌ی مُغار روی چوب، مثل نوای سازی بود که آرامش رو به تک‌تک سلول‌هاش تقدیم می‌کرد. سازی که هم خودش، هم نوازنده‌ش رو خود کای کشف کرده بود و گوش‌هاش ناخودآگاه برای شنیدن ریتمش تیز و بدنش سست می‌شد. فرقی نداشت سهون کجا بشینه و چوب و تیغه رو بین انگشت‌هاش بگیره، از هر جایی که بود خودش رو بهش می‌رسوند و دقیقا کنارش جا می‌گرفت تا بتونه حرکت انگشت‌هاش رو هم روی تارهایی که نبودن، ببینه. درست مثل الان که روی پله‌های چوبی کنار امگا نشسته بود و با نگه داشتن لبه‌ی نشیمنگاهش، همزمان با دراز کردن پای آسیب دیده‌ش و نرمش دادن مچ و انگشت‌های پاش، به رگ‌های بیرون زده‌ی دستی نگاه می‌کرد که چوب تراشیده بین انگشت‌هاش جا خوش کرده بود.

کای واقعا دلش می‌خواست بشینه و ساعت‌ها توی سکوت به تراش‌هایی که با ظرافت به چوب‌ها جون می‌ده نگاه کنه اما گرگی که با بیقراری بالا و پایین می‌پرید و دور خودش می‌چرخید تا توجه امگا رو به خودش جلب کنه، هر لحظه بیشتر از قبل کلافه‌ش می‌کرد. انگار دلش می‌خواست پوزه‌ش رو به دست مشغول کارِ مرد بزنه و با انداختن اون تکه چوب، حتی به قیمت عصبی کردنش هم که شده نگاه و حواسش رو سمت خودش برگردونه.

بعد از شبی که پلک‌های بسته و آرامش چهره‌ی خوابیده‌ی امگا چشم‌هاش رو تا اواسط صبح باز نگه داشت، اختیار گرگش رو طوری از دست داد که گاهی خودش هم دلیل کارها و عکس‌العمل‌هاش رو متوجه نمی‌شد. شاید چون برای اولین بار خوابیدن سهون رو دید، انقدر براش آرامش‌بخش و عجیب بود که بهش اشتیاق پنهانی برای حفظ اون آرامش رو بده. انگار می‌خواست امگا رو بین بازوهاش محکم نگه داره و بهش اطمینان بده که چشم‌های بازش، وقتی که اون خوابه مراقب تمام نگرانی‌هاش هست.

و شاید زیر شیطنت‌ها و بازیگوشی‌های شدت گرفته‌ی گرگش، دنبال همون چشم‌ها روی خودش توی بیداری بود؛ که مراقب تمام نگرانی‌هاش باشن!

این انرژی در حالی شکل می‌گرفت که سهون از آرامش و سبکی گرگش متعجب و بهم‌ریخته بود و با سکوتش سعی داشت منطق پشت واکنش‌های خودش رو درک کنه. می‌تونست خودش رو قانع کنه که خستگی و فشاری که روزها روی هم انباشته شده بود دلیلی شد تا چشم‌هاش رو کنار یک آلفا و روی یک تخت باهاش ببنده اما نمی‌تونست برای آرامش درونیش وقتی اوایل صبح چشم‌هاش رو باز کرد، هیچ توضیحی پیدا کنه.

گرگش طوری با آرامش زیر سایه‌ی درخت‌های اطرافش استراحت می‌کرد که انگار نه انگار از مشکلاتش با یک غریبه حرف زده. غریبه‌ای برای خودش و گرگش معنی واقعی خطره اما احساسات درونیش حتی چراغ زردی هم برای هشدار نشون نمی‌دادن چه برسه به چراغ قرمز. و سهون با اصرار می‌خواست برگ‌های بیدی که جلوی چشم‌هاش می‌رقصید تا چراغ‌های سبز رو بهش نشون بده، نادیده بگیره. شاید به خاطر همین بود که به دنیای چوبی و ساکت خودش پناه برده بود تا بتونه سر از کار خودش و گرگش دربیاره البته اگر آلفای کنارش اجازه می‌داد دنیاش انقدر ساکت بشه که صدای خودش رو هم بشنوه.

𝐋𝐢𝐤𝐞 𝐍𝐨𝐛𝐨𝐝𝐲Where stories live. Discover now