پارت هشتم

2.8K 397 41
                                    

پرده‌ی ضخیمی پنجره رو پوشونده بود و مانع نفوذ روشنایی کم‌سوی گرگ‌و‌میش، به داخل اتاق می‌شد.
گائون با دردی که حتی توی خواب هم رهاش نمی‌کرد، آروم لای پلک‌هاش رو از هم فاصله داد و اولین چیزی که درون اون اتاق نیمه‌تاریک توی نگاهش منعکس شد، پوست گندمی و استخوان ترقوه‌ی شخصی بود که در آغوشش کشیده بود.
چشم‌های خمارش کم‌کم درشت شدن و آب دهنش رو به‌زور فرو خورد. دستش رو روی سینه‌ی اون شخص فشرد و به عقب هولش داد:
«ولــــم کن! آخ...»

با اینکه بدنش رو زیاد حرکت نداده بود، اما درد کشنده‌ای توی کمر و لگنش پیچید. لب زیرینش رو به دندون کشید و نذاشت ناله‌های دردمندش راه خروج پیدا کنه.
یوهان که هنوز گیج خواب بود، لای چشم سمت راستش رو باز کرد و با صدای گرفته‌ای گفت:
«هنوز خورشید طلوع نکرده، این اداهاتو بذار برای چند ساعت دیگه و فعلا بگیر بخواب.»

بعد دوباره دستش رو دور کمر گائون انداخت و بدنش رو به طرف خودش کشید. محکم بغلش کرد و گونه‌ش رو به سر و موهای پسر تکیه زد.
اخم ظریفی روی چهره‌ی گائون نشست.
یوهان...؟ این صدا متعلق به کانگ یوهان بود!
چرا روی تخت کنارش دراز کشیده بو_

«هوووم اعتمادبه‌نفسشو داری؟ این‌جوری برات سخت می‌شه.»

«ریلکس باش و انقدر خودتو منقبض نکن، اولش یکم درد داره ولی بهش عادت می‌کنی.»

صدای یوهان، باعث یادآوری جملات شرم‌آوری شد که چند ساعت پیش بهش گفته بود‌؛ و دردی که توی پایین‌تنه‌ش می‌چرخید، همانند جرقه‌ای برای به یاد آوردن کاری که انجام داده بودن، کافی بود...
متحیر دستش روی سینه‌ی یوهان مشت شد و تصاویر توی سرش جون گرفتن.
صدای یوهان که بهش می‌گفت، براش مهم نیست اگه مست باشه چون فردا همه‌چیز رو به یاد میاره.
و گائون داشت همه‌چیز رو دونه‌به‌دونه به یاد می‌آورد...

یوهان که دید گائون حرکتی نمی‌کنه، دوباره چشم‌هاش رو باز کرد تا از خوابیدنش مطمئن بشه. اما چشم‌های خیس و قطرات اشکی که از تیله‌های متحیر پسر پایین می‌ریختن، اخم‌هاش رو درهم گره کرد:
«برای چی گریه می‌کنی؟ درد داری؟»

دستش رو روی گونه‌ی پسر گذاشت و رد اشک رو از روی صورتش پاک کرد. انگشت شستش رو نوازشگر روی گونه‌ش کشید و با لحن ملایم‌تری گفت:
«چرا چیزی نمی‌گی؟ اگه جواب ندی من نمی‌تونم بفهمم مشکلت چیه.»

گائون دست یوهان رو کنار زد و با زحمت خودش رو عقب کشید. هر حرکتی که به خودش می‌داد دردی برابر با شکنجه شدن، بدنش رو به لرزه می‌انداخت. اما موندن توی آغوش اون مرد براش عذاب‌آورتر بود.
با فاصله از یوهان روی تخت نشست و روتختی رو چنگ زد تا بدن برهنه‌ش رو بپوشونه:
«تو... مشکل من تویی! چ...چطور تونستی این کارو باهام کنی؟! مثل یه هیولای متجاوز از مست بودنم سوءاستفاده کردی!»

طلوع روشناییWhere stories live. Discover now