💚angel💚

50 11 7
                                    

پدر و مادر لیا سراسیمه خودشون رو به بیمارستان رسوندن.

با راهنمایی دو پرستار به بخش جراحی رسیدن و در تمام مدت صدای خفه گریه هاشون توی راهرو میپیچید.

پشت در اتاق عمل بودند و عملا هیچ کاری ازشون بر نمیومد که بتونن انجام بدن.

بابای لیا پشت در راه میرفت و دعا میکرد.
دست عجز به سمت خدا گرفته بود و عاجزانه خواهش میکرد دخترش سالم و زنده از اونجا بیرون بیاد.

زن نمیتونست دست از سرزنش کردن خودش برداره.
میخواست جیغ بزنه و از خدا بخواد فقط چند ساعت زمان به عقب برگرده.
شاید اونموقع مجبور نبود بدن خونین و مالین سه دخترش رو اینجوری توی بیمارستان ببینه.

با یاد آوری چیزی چشمهای دردناکش رو روی هم گذاشت و اجازه داد اشک هایی ک دیدش رو تار کرده بودند از اونجا فرار کنن.
سمت پذیرش برگشت و اسم هانا و کتی رو خواست.
کتی یه طبقه بالاتر تحت عمل جراحی بود و هانا....

پرستار با چک کردن کامپوترش سرشو بلند کرد.
_بله...همنیجاست. نیم ساعت پیش اوردنش.

مادر لیا سرشو تکون داد و سریع گفت:
_خواهش میکنم بزارید ببینمش.

پرستار بازم چیز دیگه ای رو چک کرد و شمرده شمرده گفت:
+شما نسبتی باهاشون دارین؟
فقط پدر یا مادر و فامیل درجه ۱ میتونن ببینش.
و پدرشون در دسترس نبودن.
شما؟

زن با اطمينان گفت:
_من دوست خانوادگیشونم.
اونا کسیو اینجا ندارن و پدرش خارج شهره خواهش میکنم اجازه ملاقات بدین که بدونم حالش خوبه یا نه!

🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀

زن ابدا انتظار نداشت که قراره توی پایین ترین طبقه و سرد ترین جای بیمارستان با هانا ملاقات کنه.

اون دختر سه ساعت پیش سر حال و زنده پیششون بود...حتی هنوز گرمای تنی که توی بغلش لم داده بود و کتاب میخوند براش قابل لمس بود ولی این .....

با چشمای گشاد شده به صحنه روبروش خیره شده بود!

صورت کبود و خون مرده  و سرد هانا درست روبروش بود.
دستشو سمتش دراز کرد.....
با صدای بلندی زجه زد و جسم سرد هانا رو توی توی بغلش فشرد.

ای کاش لال میشد و بیدارشون نمیکرد

ای کاش خودش میرفت دنبالشون

ای کااششش خودش بجای هانا میمرد.

توی بغلش مثل مادری که داره بچشو میخوابونه خودشو تاب داد.

سرشو به سینش فشرد و بلند زجه زد.

دخترکش سردش بود و اونها اونو توی این اتاق سرد نگهداشتن.

از خودش جداش کرد و با دستاش صورتشو قاب کرد..از شدت گریه داشت سکسکه میکرد...بریده بریده گفت:
_بیدار شو دخترکم.....پاشو دیگهههه...تو هنوز کتاب جدیدتو تموم نکردی....هنوز برام تعریفش نکردی.
پاشو عزیزکم.

mood girl😜Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang