پدر و مادر لیا سراسیمه خودشون رو به بیمارستان رسوندن.
با راهنمایی دو پرستار به بخش جراحی رسیدن و در تمام مدت صدای خفه گریه هاشون توی راهرو میپیچید.
پشت در اتاق عمل بودند و عملا هیچ کاری ازشون بر نمیومد که بتونن انجام بدن.
بابای لیا پشت در راه میرفت و دعا میکرد.
دست عجز به سمت خدا گرفته بود و عاجزانه خواهش میکرد دخترش سالم و زنده از اونجا بیرون بیاد.زن نمیتونست دست از سرزنش کردن خودش برداره.
میخواست جیغ بزنه و از خدا بخواد فقط چند ساعت زمان به عقب برگرده.
شاید اونموقع مجبور نبود بدن خونین و مالین سه دخترش رو اینجوری توی بیمارستان ببینه.با یاد آوری چیزی چشمهای دردناکش رو روی هم گذاشت و اجازه داد اشک هایی ک دیدش رو تار کرده بودند از اونجا فرار کنن.
سمت پذیرش برگشت و اسم هانا و کتی رو خواست.
کتی یه طبقه بالاتر تحت عمل جراحی بود و هانا....پرستار با چک کردن کامپوترش سرشو بلند کرد.
_بله...همنیجاست. نیم ساعت پیش اوردنش.مادر لیا سرشو تکون داد و سریع گفت:
_خواهش میکنم بزارید ببینمش.پرستار بازم چیز دیگه ای رو چک کرد و شمرده شمرده گفت:
+شما نسبتی باهاشون دارین؟
فقط پدر یا مادر و فامیل درجه ۱ میتونن ببینش.
و پدرشون در دسترس نبودن.
شما؟زن با اطمينان گفت:
_من دوست خانوادگیشونم.
اونا کسیو اینجا ندارن و پدرش خارج شهره خواهش میکنم اجازه ملاقات بدین که بدونم حالش خوبه یا نه!🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
زن ابدا انتظار نداشت که قراره توی پایین ترین طبقه و سرد ترین جای بیمارستان با هانا ملاقات کنه.
اون دختر سه ساعت پیش سر حال و زنده پیششون بود...حتی هنوز گرمای تنی که توی بغلش لم داده بود و کتاب میخوند براش قابل لمس بود ولی این .....
با چشمای گشاد شده به صحنه روبروش خیره شده بود!
صورت کبود و خون مرده و سرد هانا درست روبروش بود.
دستشو سمتش دراز کرد.....
با صدای بلندی زجه زد و جسم سرد هانا رو توی توی بغلش فشرد.ای کاش لال میشد و بیدارشون نمیکرد
ای کاش خودش میرفت دنبالشون
ای کااششش خودش بجای هانا میمرد.
توی بغلش مثل مادری که داره بچشو میخوابونه خودشو تاب داد.
سرشو به سینش فشرد و بلند زجه زد.
دخترکش سردش بود و اونها اونو توی این اتاق سرد نگهداشتن.
از خودش جداش کرد و با دستاش صورتشو قاب کرد..از شدت گریه داشت سکسکه میکرد...بریده بریده گفت:
_بیدار شو دخترکم.....پاشو دیگهههه...تو هنوز کتاب جدیدتو تموم نکردی....هنوز برام تعریفش نکردی.
پاشو عزیزکم.
![](https://img.wattpad.com/cover/345386369-288-k824452.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
mood girl😜
Fiksi Penggemar[وضعیت:پایان یافته] _من قراره با بی تی اس یه برنامه ضبط کنم. واسه همینم یه مدت توی لوکیشن ضبط،باهم زندگی میکنیم ژانر:فان/روانشناسی/ریل لایف/روزمرگی/انگست/درام 🪻🪻🪻🪻🪻🪻 کوک با تعجب به سوتین نگاه کرد و با دست اونو برش داشت. جیمین ک سوتین اویزون جل...