Forest monster(1)

230 22 7
                                    

....
..
.
.............

وقتی وارد اتاق شدم یاد گذشته افتادم یاد، این که قبلا خیلی خوشحال بود ولی یعو زندگی رقم زد.. به جای که نه میتونی حرف بزنی نه کاری بکنی فقط باید راست و خم بشی... حتی جرعت اب خوردن رو هم نداری فقط باید همون کاری رو که میگن بکنی..
صدای در منو از افکارم بیرون کشید..
/بیا بیرون..
هوفف بازم همون، کاش چشم هامو میبستم
و هیچ وقت باز نمیشودن..
بازم صدای در اومد، نمیخواستم باز کنم ولی مجبور بودم، رفتم درو باز کردم و..

/امروز میریم جنگل برای شکار باید. با ما بیای..
نمیخواستم برم ولی بازم مجبور به اطاعت کردن بودم..
+چ.. چشم..
/زود اماده شو وگرنه من میدونم با تو چیکار کنم..
و بعد رفت، نفش عمیقی کشیدم و رفتم تا اماده بشم..
........................................................

وارد جنگل شدیم، جنگلی که هر روز برای شکار میرفتن. اما امروز فرق داشت امروز تاریک و سرد بود..
چند نفر به سمت چپ و چند نفر به سمت راست میرفتن تا چیزی برای شکار پیدا کنن..
£هی چکار میکنی بیا این طرف..
به خود که اومدم  کجا دارم میرم؟؟
هر کاری کردم تا وایسم اما انگا پاهام مخالف بودن کنترل پاهام دست خودم نبود انگار یکی داشت کنترلم میکرد..
£هی وایسا..
+نم.. نمیتونم.

£انقد چ...
یعو پشت سرم رو نگاه کردم ولی خبری از افراد رئیس نبود..
+م.. من ک.. کجام..
یعو وایسادم به پا هام نگا ه کردم یه قدم برداشتم
+میتونم راه برم!
یه قدم دیگه برداشتم که...
دوتا چشم قرمز...؟!!
+ت.. تو کی.. هستی؟؟
یه قدم جلو تر رفتم که تونستم  ببینمش..
ولی اون یه قدم عقب رفت
_از اینجا برو..
یه قدم دیگه جلو رفتم..
+تو منو اینجا اوردی مگه نه؟؟
چیزی نگفت..
دوباره گفتم
+تو منو اوردی؟؟
_ همین که نجاتت دادم کافی نیست؟؟ دیگه از اینجا برو!!
انگار میخواست خودشو مخفی کنه.
+چ.. را؟
صورتشو اون ور کرد
_چون اینجا جای ادما نیست..
ورفت..

Forest monster {kookv}Where stories live. Discover now