Part NINETEEN

233 65 14
                                    

پروسه‌ی منتظر موندن بکهیون برای رسیدن راننده از خونشون و برگشت به خونه‌ی خودش طولانی و تقریباً حوصله سربر بود.
پسر نقاش بعد گذشتن این مدت بدجور دلش  برای جو خانوادگیشون و قرارگرفتن توی محیط خونشون تنگ شده بود.

به محض ورودش به خونه با صدای بلند و رسایی سلام کرد.
این ساعت از روز فقط مامانش خونه بود و با خوش‌رویی به استقبال پسر کوچکش اومد.
همدیگه رو سفت بغل کردن و یکم بعد بکهیون طبق عادتش درحالی که مامانش روی مبل نشسته بود سرش رو روی پاش گذاشت و خانم بیون با ملایمت موهای نرم پسرش رو نوازش میکرد.
بکهیون متوجه نشد کی خوابش برد.
ولی خانم بیون یک ساعت بعد با اومدن همسر و پسر بزرگش بکهیون رو بیدار کرد.
توی مدتی که بکهیون با پدر و برادرش سلام و رفع دلتنگی می‌کرد خدمه میز رو می‌چیدن، این میسا بود که با وسواس خاصی تأکید می‌کرد خوراکی‌های مورد علاقه بکهیون حتماً سرمیز باشن.

تموم مدت غذا میسا با نگرانی پسر کوچکش رو نگاه می‌کرد که به وضوح آرومتر از قبل شده بود. لبخند کمرنگی به پسر کوچیکترش زد و پرسید:
م.بکهیون؟ چیزی اذیتت می‌کنه؟
بکهیون با گیجی سرش رو بالا آورد و درحالی که سعی می‌کرد زودتر لقمه‌اش رو قورت بده که جواب مادرش رو بده گفت:
+نه،ماما. چطور؟

م.عزیزم چرا زیاد صحبت نمی‌کنی؟
مشخصاً به‌عنوان یه مادر اولین کسی که کوچیکترین تغییرات رو توی بکهیون متوجه می‌شد مادرش بود و همین قضیه باعث شد لبخند کوچیکی روی لب‌های پسر بشینه، اما باز گفت:
+اوم...مامان من همش تحت تعلیم بودم. چیز خاصی برای گفتن ندارم.

پدرش با چشم‌هایی که ازشون ستاره می‌بارید گفت:
بیونگ‌هو. عالیه! می‌بینیش؟اون داره درست رفتار می‌کنه!
بیونگ‌هو با خوشحالی بخش دوم و سوم جمله‌اش رو روبه پسر بزرگترش گفت که درمقابل بکبوم هم سری از روی تأیید تکون داد.

اما این حرف خیلی برای میسا جالب نبود و با لحن ملامتگرش باعث شد همه‌ی ستاره‌های چشم‌های بیونگ‌هو محو شن.
م. عزیزم، بکهیون لاغر و کم حرف شده و این ربطی به درست رفتار کردن نداره.

این‌بار بکبوم تصمیم به مداخله گرفت.
بک. مامان میدونم نگرانی اما بهت قول میدم بکهیون در برابر بقیه‌ی افرادی که تمرین می‌بینن خیلی هم حالش خوبه.
میسا پسر بزگش رو نگاه کرد.
م.اینطور فکر می‌کنی عزیزم؟
بک.بله مامان.

نفر آخری که وارد بحث شد خود بکهیون بود.
+مامان حق با هیونگه خیلی بهم سخت نمی‌گذره. می‌بینی؟حتی گذاشت ببینمتون.
درسته که بکهیون یکم نگران بود ولی درواقع این نگرانی بخاطر خودش نبود، بخاطر مرد بداخلاقی بود که از شدت کار کردن‌های مجهولش خودش رو به حد مریضی رسونده بود تا جایی که حتی خودش هم مجبور شد قبول کنه نیاز به استراحت داره. و بعد؟ درست وقتی بکهیون پیشنهاد داد باهاش بیاد تا بهش کمک کنن مثل یه پسربچه‌ی تخس رد کرده بود.
فلین رایدر یه دنده!

Amnesia: The Last Chapter Where stories live. Discover now