برای شام، فلیکس بستهی کوچیکی که اون مرد براش خریده بود رو بیرون آورد. از این که بعد از مدتها که مجبور بود گرسنه بخوابه و سر و صدای شکم بیچارهاش رو نادیده بگیره، میتونست دلی از عزا در بیاره حس خوبی داشت، پس با لبخندی که چشمهاش رو حلالی کرده بود، برای خودش ساندویچی درست کرد و به سمت دهنش برد؛ اما قبل از این که لبهاش نون نرم ساندویچ رو لمس کنند، چشمش به سه مردی افتاد که بهش نردیک میشدند.
قبلا چندبار اونها رو دیده بود؛ مثل همیشه برای بردن وسایلش اومده بودند و این رو میشد از از پوزخندهای چندشآورشون و مشتهای گره شدهشون فهمید. با حسرت به ساندویچی که التماس میکرد تا خورده بشه خیره شد و معدهی خالیش در حسرت یک گاز از اون ساندویچ به قار و قور افتاد.
مرد با صدای گرفته و خشداری گفت:" ردش کن بیاد."
احمقانه بود اما فلیکس حتی نمیتونست یه تیکه از ساندویچی که مال خودش بود بخوره، محض رضای خدا، یه گاز حداقل میتونست طعمش رو تا صبح حفظ کنه... .
برخلاف میلش تنها کاری که تونست در مقابل اونها انجام بده این بود که کیسهی غذا رو همراه ساندویچ دست نخوردهاش بهشون تحویل بده و تماشا کنه که چطور غذایی که قرار بود کمِ کم دو روز فلیکس رو سیر بکنه، بین دهن کثیف اون سه مرد بیخانمان ناپدید شد، در حالی که فلیکس از گرسنگی به خودش میپیچید.
بالاخره خودش رو مجبور کرد تا روی پاهای لرزونش بایسته. شبش قرار بود سختتر و طولانیتر از چیزی باشه که انتظارش رو داشت؛ دیگه خبری از غذای عزیزش و حس خوبی که چند ساعت پیش تمام وجودش و پر کرده بود نبود.
دستش رو به دیوار تکیه داد و به سمت رستوران گرون قیمتی که همون اطراف بود رفت. نگاه خیرهاش رو از آدمهایی که بیخبر از تمام دنیا، داخل رستوران نشسته بودند و با آرامش غذا میخوردند، گرفت و به سمت سطلهای زبالهی رستوران رفت. به این کارش افتخار نمیکرد اما گاهی چارهای براش نمیموند؛ گاهی اوقات باید برای گرسنه نموندن دنبال غذای نیم خوردهی آدمهایی میرفت که اونها رو اضافی میدونستند.
کیسهی زبالهای رو باز کرد و چشمش به خرچنگ نیم خوردهای افتاد و لبش رو با خوشحالی لیسید. به یاد نداشت که آخرین باری که طعم خرچنگ توی دهنش پیچیده بود کی بود. شاید زمانی که مادرش برای اولین بار اون پول رو گرفت؟ چیزی یادش نمیاومد. فقط خاطراتی محو که صرفا بازماندههایی از دوران گذشته بودند تا به پسر بیخانمان یادآور بشند که روزی غذای گرم هم خورده بوده.
بغض راه گلوش رو بست، درک نمیکرد که چرا مادرش باید اینطور ترکش میکرد؛ تک و تنها اون هم بعد از تمام سالهایی که باهم گذرونده بودند. پس عشق بین مادر و فرزند چی؟ همهش داستان و خیال بود؟ اصلا مادرش هیچوقت عاشق پسرش بود؟ یا فلیکس صرفا بار اضافی بود که مادرش به اجبار به دوش میکشید؟
YOU ARE READING
𝗪𝗵𝗶𝗽𝗽𝗲𝗱 𝗦𝘂𝗴𝗮𝗿 𝗗𝗮𝗱𝗱𝘆 ◜𝖢𝗁𝖺𝗇𝖫𝗂𝗑◞
Fanfiction🍸◗𝖥𝗂𝖼 ⊲ 𝗪𝗵𝗶𝗽𝗽𝗲𝗱 𝗦𝘂𝗴𝗮𝗿 𝗗𝗮𝗱𝗱𝘆 ⊳ 𝖲𝗍𝗋𝖺𝗒𝖪𝗂𝖽𝗌 ⤍𝙂𝙚𝙣𝙧𝙚 ⫶ 𝘍𝘭𝘶𝘧𝘧, 𝘊𝘰𝘮𝘦𝘥𝘺, 𝘚𝘮𝘶𝘵, 𝘋𝘳𝘢𝘮𝘢. ⤍𝘾𝙤𝙪𝙥𝙡𝙚𝙨 ⫶ 𝘊𝘩𝘢𝘯𝘭𝘪𝘹, 𝘊𝘩𝘢𝘯𝘨𝘫𝘪𝘯. ⤍𝙏𝙧𝙖𝙣𝙨𝙡𝙖𝙩𝙤𝙧 ⫶ 𝘋𝘦𝘣𝘰𝘳𝘢𝘩 & 𝘛𝘦𝘭𝘮𝘢 ⤍𝙍𝙚𝙨𝙩𝙤𝙧...