از روز قبل بین بکهیون و چانیول بحثی شکل نگرفته بود و تنش بینشون کمتر شده بود.
بکهیون نه مثل قبل اما خب حداقل با چانیول بیشتر از یک کلمه در جواب هرسوال صحبت میکرد.صبح امروز هم طبق روتین هرروزشون با تمرینای سخت بدنسازی و دفاع شخصی گذشت، دوتا قرار کاری رفتن که یکیش ساعت یازده و دومی برای ناهار بود.
زنگ در به صدا در اومد و باعث شد چانیول به ساعتش نگاه کنه با دیدن ساعت که عدد چهار رو نشون میداد کاملاً متوجه شد چه کسی پشت دره.همونطور که داشت دکمه رو میزد که در باز بشه رو به پسر کوچکتر کرد و گفت:
-بکهیون! میخوام با یکی آشنات کنم.
بکهیون به نشونهی فهمیدن سری تکون داد ولی تعجب یا کنجکاوی نکرد، کم پیش نمیاومد که چانیول بخواد کسی رو بهش معرفی کنه بیشتر این قرارها هم برای وصل کردن بکهیون به آدمهای مهم برای زمانی که قراره مستقل باشه بود.خب چیزی که اون پسر نمیدونست این بود که این آدم اصلأ مربوط به دنیای زیرین نبود،اما قرار بود متوجه بشه و قرار بود به شکل دردناکی هم متوجه بشه.
بکهیون رفت پیش چانیول که الان دمدر ورودی ایستاده بود و برای اینکه تأثیر خوبی بگذاره لبخند زد.
خیلی طول نکشید که شخص مورد نظر اومد داخل، خب اون یکم از دیدنش تعجب کرد، انتظار یه آدم سن بالاتر رو داشت ولی پسر روبهروش شاید نهایتأ دوسال یا سهسال ازش بزرگتر بود. موهای مشکی و چهرهی دلنشینی داشت.
پسر با صدای شادی سلام کرد.+سلام.
بکهیون با لبخند جواب داد و چانیول به سلام کوتاهی اکتفا کرد.
-بکهیون،ایوونگ هو. ایوونگ هو، بکهیون.
چانیول بیحس خاصی توی صداش معرفی کرد.
ا. خوشبختم.
+خوشبختم.
برخلاف اون بکهیون هیجانزده شده بود. خیلی جالب میشد اگه این پسر هم برای آموزش اومده بود اونوقت شاید میتونستن دوست باشن.-بکهیون شاگردمه، ایوونگ هو پارتنرمه.
افکار بکهیون همینجا متوقف شدن، یهجورایی یخ زد.ا. اوه درسته! ولی چانی تو به عنوان معلم زیادی جذابی.
صدای شاد پسر حالا دیگه حال بکهیون رو بههم میزد و حس میکرد حتی برای حفظ ظاهر هم نمیتونه دیگه لبخند بزنه ولی سعی کرد به خودش مسلط بشه.
+من... تمرین دارم.
کوتاه گفت و رفت طبقه بالا.
نداشت، تمرینی نداشت چون کارهاشون تا عصر تموم شده بود. هم چانیول میدونست هم خود بکهیون.اما چانیول میخواست بهش فضا بده،تمام حرکات پسر رو از لحظه معرفی پارتنرش زیرنظر داشت، خودش هم بخاطر تصمیش اعصابش خرد شده بود ولی بهنظرش این راه جواب میداد.
وارد آشپزخونه شد که قهوه درست کنه، متوجه نزدیک شدن شخصی به خودش شد و با بوسیده شدن گونهاش اخمی کرد و فاصله گرفت.
ایوونگهو بود، یعنی واضحاً ایوونگهو بود. بعد از کاری که کرد میدونست غیرممکنه بکهیون اینکار رو بکنه، گرچه قبلش هم نکرده بود.
![](https://img.wattpad.com/cover/349712290-288-k326317.jpg)
YOU ARE READING
Amnesia: The Last Chapter
Fanfictionفراموشی: بخش آخر ژانر: مافیایی، رمنس، طنز، انگست، اکشن، هپی اند کاپل اصلی: چانبک کاپل فرعی: ؟؟؟ بخش اول : پایان یافته | بخش آخر : در حال آپ روزهای آپ: هر هفته "آدم فقط از کسایی که خیلی دوست داره میتونه متنفر بشه..." بکهیون کوچیکترین پسر یه خانواده...