پارت1

6 1 0
                                    

در رو باز کردم و با همون لباس های بیرونم خودم را روی کاناپه پرت کردم و با کوفتگی به بدنم کش و قوس دادم.
داد زدم: نورا خونه ای؟
نورا:آره، بالاخره اومدی! هیچ میدونی ساعت نزدیک دوازده شبه
گفتم:وای نورا مثل مامانا شدی ها.. خوبه خودت میدونی درگیرم.. از دیروز که اون مردک عوضی سر یک اشتباه کوچیک اخراجم کرده؛در به در دنبال کار جدید میگردم،اما هیچی دستگیرم نشد.
نورا بالاخره از اتاق در اومد و روی کاناپه روبرویی ام نشست.
نورا:اتفاقا کارِت گرفت.. همین امروز داشتم با یکی از دوستام حرف میزدم میگفتش که رئیسش به یک خدمتکار نیاز داره تمام وقت ولی پول خوبی میده
ابروهام رو از تعجب بالا دادم:تمام وقت؟ اونوقت طرف کیه؟ مَرده؟
نورا:آره مرده...
حرفش رو قطع کردم:اصلا راه نداره
نورا:عه دنیس لج نکن دیگه، خیلی کار خوبیه هم غذا هم جای خواب از شر منم خلاص میشی، فقط باید بعضی وقتا غذا درست کنی که مثل اینکه یارو خودش آشپز بنامی هم هست و فقط تمیزکاری دیگه اصلا نیاز به چیز دیگه ای نیست.
گفتم:من عمرا برم کلفتی خونه یکیو بکنم بعدم فکر کن که طرف مرده من اصلا نمیتونم همچین ریسکی کنم. خودتم میدونی اصلا خوب نیست.
کلی غرغر کردم و ایراد گرفتم اما وقتی نورا حقوق پیشنهادی رو گفت فکم افتاد کف زمین
گفتم:الان مشکوک تر شد.. اگه این یارو انقد پولداره چرا چن تا خدمتکار شیفتی نمیگیره نکنه خونش روح داره؟
نورا با کلافگی پوفی کشید و گفت:اوکی اصن به من چه نرو.. من فقط دیدم دوستم بهم گفت که اگه کسی رو سراغ دارم معرفی کنم منو باش که دلم برای تو سوخت.
از جام بلند شدم و کنار نورا نشستم و بغلش کردم و خندیدم:حالا خودتو لوس نکن، باشه میرم یک سر ببینم چجوریاس اما اگه دو روز دیگه جنی شدم و رفتم تيمارستان گردن تو.
هردو خندیدیم و یکم دیگه حرف زدیم و خوابیدیم.
صبح که شد قرار بود من برم به خونه همین یارو آشپزه و ببینم که اصلا شرایطش چطوریاس.
وقتی جلوی خونه رسیدم از زیبایی خونه میخکوب شده بودم، با خودم فکر کردم ادم، کلفتی این خونه رو هم بکنه ارزششو داره.
طرح خونه قدیمی ساخت اما مثل امارت ها بود، شاید از نظر خیلیا خونه های لوکس و نو خیلی قشنگ تره اما من کلاسیک پسند بودم و این برای من حکم قصر و داشت و هنوز اونقدر قدیمی نبود که بخوام بگم این خونه روح داره.
مردد دستم رو روی زنگ فشردم و به ثانیه نکشید در باز شد. از استرس هی لباسم رو میکشیدم و مرتب میکردم و سعی میکردم با قدم های منظم راه برم تا مثل همیشه عین عقب مونده ها نباشم.
باغ نسبتا بزرگی داشت اما در حدی نبود که مجبور بشم مسیر باغ تا ساختمون رو با ماشین طی کنم.
وقتی جلوی پله های ورودی رسیدم یک مرد نسبتا قد بلند جلوی در بود، بنظرم جذاب بود و با لبخند بهم نگاه میکرد.
نیمچه لبخندی زدم:سلام من دنیس هستم، دنیس رلاند
خندید و راه رو باز کرد:سلام خانم خوش اومدی.. نورا بهم گفت، خب بفرمایید آقا کیهان منتظرته
انقدر استرس داشتم که نتونستم نورا رو برای دهن لق بودنش تو دلم نفرین کنم برای همین سریع از پله ها بالا رفتم.
آقا کیهان! عجب اسم عجیبی. تا حالا نشنیده بودم امیدوارم خودشم مثل اسمش عجیب غریب نباشه
وقتی وارد شدیم چشمهام از زیبایی و کلاسیک بودن دکور و طرح خونه برق زد، این خونه رویاهام بود. انقدر درگیر دیدن اطراف خونه بودم که از اون مرده عقب موندم.. راستی اسمشو بهم نگفت
پرسیدم:ببخشید اسم شما چیه
برگشت و بهم لبخند زد:با من راحت باش نیاز نیست اینجوری حرف بزنی.. اسمم ویلِ، من دوست کیهان و میشه گفت شریکش
متقابل لبخند کوچیکی زدم و سر تکون دادم.
به یک در بزرگ رسیدیم که در رو وا کرد و اول به من تعارف کرد که وارد شم.
اولین چیزی که وقتی وارد شدم نظرم رو جلب کرد بوی سیگار بود. همیشه از بوی سیگار متنفر بودم.
یک؛ بوی سیگار، دو؛ بوی الکل، سه؛ بوی هرنوع موادمخدر کوفتی
همیشه این بو ها من رو یاد خاطرات تلخ بچگیم مینداخت.. وقتی یک پدر دائم الخمر داشته باشی میفهمی من چی میگم.
مردی که حدس میزدم کیهان باشه روی یک صندلی نشسته بود و پاش رو روی پاش انداخته بود و یک روزنامه دستش بود با یک سیگار زیر لبش
اولین چیزی که به ذهنم اومد این بود که؛ مگه این روزا مردم روزنامه میخونن؟
بیخیال این افکار شدم و بیشتر به مرده توجه کردم که انگار اصلا تو این دنیا نبود چون اصلا مارو به پشمش هم نگرفته بود.
ویل:کیهان
وقتی ویل کیهان رو صدا کرد تازه سرش رو بالا اورد و به ما نگاه کرد.
سیگار رو توی جا سیگاری خاموش کرد و روزنامه رو کنار گذاشت.
کیهان:تو با همین هیکل کوچیکت میخوای تمام کارای خونه رو بکنی؟
یک لحظه فکر کردم اشتباه شنیدم اما وقتی فهمیدم گوشام درست میشنوه از این همه وقیحی و بیشعوری این مرد خونم به جوش اومد.
سعی کردم به خودم مسلط باشم پس گفتم:شما هم با همین رفتار زنندتون توقع دارید بتونین کسیو استخدام کنین؟
مردک خنده ای کرد: خیلی زود بهت برخورد خانوم کوچولو
با اخم گفتم: اینجوری با من حرف نزنید.
در یک ثانیه جدی شد و گفت:باشه..بریم سر شرایط کار.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Nov 05, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

سایکوپت~Where stories live. Discover now