چانیول به بخار قهوهاش نگاه میکرد و عصبیتر از هرروز، منتظر بود.
ایونگهو دیشب بعد از سکس نهچندان رمانتیکشون اونجا رو ترک کرده بود و مشکل این نبود.
مشکل پایین نیومدن بکهیون بود با اینکه حتی پنج دقیقه از اون زمانی که باید پایین میاومد گذشته بود. برخلاف سخنرانیهای متعددی که برای پسر کوچیکتر راجع به اهمیت زمانبندی داشت، اون باز هم دیر کرده بود.مرد بزرگتر با دست روی میز ضرب گرفت تا وقتی که بالأخره صدای قدمهای بکهیون رو شنید.
با نمایان شدن قامت پسر توی چهارچوب، چانیول با لحن نیشداری گفت:
-ببین کی اینجاست...صداش آروم بود ولی این دلیل نمیشد که جفتشون میزان عصبانیتش رو ندونن، چانیول فقط از اون مدلها نبود که با داد میزان عصبانیتش رو نشون بده. بکهیون سرش رو پایین انداخت و زیر لب گفت:
+متاسفم.
-متأسفی؟
دوباره شروع شد...
بکهیون با خودش فکر کرد ولی گفت:
+آره.
-بهت گفتم چند پایین باشی؟
+هشت.
کوتاه جواب داد.-الان چنده؟
+هشتوپنج دقیقه.
-شش دقیقه.
چانیول تصحیح کرد و پسر کوچیکتر نفسش رو فوت کرد.
+گفتم که متأسفم.
بکهیون گفت و مرد دیگه بعد پایین گذاشتن ماگ خالی قهوهاش گفت:
-این رو به من نگو. به پونصد هزار دلاری که پدرت ضرر کرد بگو.طبق عادت ماگ رو شست، از امنیت خونه قبل خارج شدن مطمئن شد، سوییچش رو برداشت و جلوتر از پسر دیگه راه افتاد.
بکهیون هم بدون حرف دنبالش رفت، نه حوصله کنجکاوی داشت و نه دلش میخواست صدای چانیول رو بشنوه، حداقل الان که خیلی رندوم یه پارتنر پیدا کرده بود و حتی باهاش سکس داشت، نمیخواست.اما شانس و بیون بکهیون توی یه جمله قرار نمیگرفتن پس سخنرانیهای جناب پارک ادامه پیدا کرد:
-بار قرار بود ساعت هفت برسه. ساعت هشت ما حرکت کنیم و تا هشت و نیم برسیم..
اون همونطور که سمت ماشین میرفتن میگفت:
- اگه هشت و نیم میرسیدیم، از اونجایی که ساعت نه گشت های صبح پلیس شروع میشه، نیم ساعت وقت داشتیم که صد و پنجاه کیلو هروئین رو جا به جا کنیم.یه لحظه مکث کوتاهی توی ماشین برقرار شد تا هردو کمربندشون رو ببندن و چانیول راه بیفته، اما سخنرانی؟ نه نه، اون هنوز ادامه داشت:
-هر دقیقه چقدر میشه؟
بکهیون کاملاً ساکت بود چون بنظر نمیرسید چانیول دنبال جواب گرفتن باشه.
-پنج کیلو.
نگاهی به پسرک کرد و باز ادامه داد:
-اگه ما پنج دقیقه دیر برسیم، بیست و پنج کیلو پیدا میشه. بعدش انبارها رو میگردن و بر فرض محال هم که نصفش رو پیدا نکنن، پنجاه کیلو دیگهای که پیدا میکنن باعث چی میشه؟ اون چیزی که تو انباره مهر داره! از اونجا میشه ردمون رو بزنن و همهی اینا واسه چیه؟
بکهیون نفسش رو بیرون داد و آروم گفت:
+چون من پنج دقیقه دیر کردم.چانیول چشمهاش رو چرخوند.
-این چیزیه که میخوای؟
+نه.
بکهیون خیلی جلوی خودش رو گرفت تا نگه:
اگه تو دوساعت و نیم برام سخنرانی نمیکردی تا الان ده بار رسیده بودیم!
اما قطعاً بهش فکر کرد.
YOU ARE READING
Amnesia: The Last Chapter
Fanfictionفراموشی: بخش آخر ژانر: مافیایی، رمنس، طنز، انگست، اکشن، هپی اند کاپل اصلی: چانبک بخش اول : پایان یافته | بخش آخر : در حال آپ روزهای آپ: هر هفته "آدم فقط از کسایی که خیلی دوست داره میتونه متنفر بشه..." بکهیون کوچیکترین پسر یه خانوادهی مافیاییئه که...