دم ورودی خونهی پارک چانیول، ماشین خانواده بیون دیده میشد.
بیونگهو شخصاً اومده بود پسرش رو برگردونه خونه. چانیول تعجب نکرد، بههرحال اون مرد بیون بیونگهو بود و همه میدونستن خانوادهاش خط قرمزشه.بکهیون به خودش قول داده بود بغض نکنه و تقریباً موفق شده بود. رو به مرد بزرگتر کرد و سرش رو یکم بالا آورد تا نگاهش کنه.
+خب...ممنون برای این مدت.
چانیول لبخند کمرنگی زد و موهاش رو بههم ریخت. چیزی نگفت، دقیقاً همونطور که ازش برمیاومد.پسر کوچیکتر با چمدونش سمت ماشین پدرش رفت و چانیول کمکش کرد اونها رو توی صندوق جا بده. بیونگهو سمتشون رفت و بعد زدن رو شونهی بکهیون، با لبخند بهش گفت:
ب. هیون بشین تو ماشین، من الان میام.
بکهیون سری تکون داد و با گفتن خدافظ سوار ماشین پدرش شد.به محض نشستنش بیون اصلی نزدیک شریکش شد و لبخندش کاملاً پاک شد.
ب. جدیه قضیه؟
چانیول اخمی کرد و نگاه بدبین همیشگیاش برگشت، لحنش هم مثل اکثر مواقع تلخ بود.
-بهنظرت جدی نبود در انبارهام رو میبستم؟بکهیون تمام سعیاش رو کرده بود و گوشش رو هم به پنجره چسبوند اما چیزی نمیشنید. فهمید که دو مرد داشتن بحث میکردن و هیچکدوم هم اعصاب نداشتن، اما این همهی چیزی بود که دستگیرش شد.
بحثشون تقریباً بالا گرفته بود، چانیول عصبی گفت:
-بهت گفتم که من...
ولی با یادآوری پسر توی ماشین گلوش رو صاف کرد و ادامه داد:
-بهت گفتم که من نمیتونم ازش کمک بگیرم، اون کسی نیست که بخوایم به هر عنوانی کنارمون باشه. یه مار پیر، هنوز هم نیشش زهر داره.بیونگهو سرش رو تکون داد و پرسید:
ب. با این وضعیت...تا افتادن آبها از آسیاب جایی میری؟
مرد بلندتر سرش رو تکون داد.
-هرجا بیرون از سئول خطرناکه. تو هم دیگه بچههات رو اینور اونور نفرست، ژاپن... نمیدونم هرجا. همینجا میمیونیم تا تموم شه.بیونگهو سر تکون داد، توصیهی چانیول خوب بود ولی نمیدونست تا چه حد عملیه.
ب. نظر بقیه چیه؟
چانیول دست به سینه شد و به درختهای باغش که نیاز به هرس سالانهشون داشتن نگاه کرد.
-از خانوادهی ما عموم طبق معمول زده به سرش، دخترش رو فرستاده پاریس.بیونگهو با پارک سونجون دوستی خانوادگی داشتن. اون تنها مردی بود که بیونگهو با فامیلی پارک میشناخت و سعی نمیکرد هرچیزی رو الکی پیچیده کنه و همینطور مشکل نوشیدن الکل داشت.
همین علاقهی مشترک، نوشیدن، و البته اینکه اون از بزرگترهای از-نظر-روانی-به-نسبت-سالمِ خانوادهی پارک محسوب میشد اون دونفر رو و بعد خانوادههاشون رو بهم نزدیک کرد بود.
ب. رزان رو فرستاده؟چانیول سرش رو تکون داد...عموی بیخیال و احمقش!
-دیشب. نمیدونم دیگه چطوری باید باهاش دعوا کنم. کیم هم که...
نگاهش افتاد به بکهیون که مثل پاپیهای کنجکاو گردن کشیده بود و سعی میکرد با لبخونی سر دربیاره. یه ابروش رو برای پسر بالا برد ولی اون هم کم نیاورد و سرش رو کج کرد.
![](https://img.wattpad.com/cover/349712290-288-k326317.jpg)
YOU ARE READING
Amnesia: The Last Chapter
Fanfictionفراموشی: بخش آخر ژانر: مافیایی، رمنس، طنز، انگست، اکشن، هپی اند کاپل اصلی: چانبک کاپل فرعی: ؟؟؟ بخش اول : پایان یافته | بخش آخر : در حال آپ روزهای آپ: هر هفته "آدم فقط از کسایی که خیلی دوست داره میتونه متنفر بشه..." بکهیون کوچیکترین پسر یه خانواده...