"9"

256 36 6
                                    

دوئل بالا گرفته بود و دراکو بخاطر تبدیل شب قبل، تحلیل رفتن ذره ذره ی انرژی شو احساس میکرد.
طلسم سفید رنگی از چوبدستیِ جادوگر نقابدار رو به روش شلیک شد و مستقیم به پاش برخورد کرد. شدت ضربه تقریبا زیاد بود و باعث شد چند متر عقب تر پرت بشه.

هری همونطور که مشغول مبارزه بود، متوجه مغلوب شدن دراکو شد. احساس خشم و نگرانی سراسر وجودشو فرا گرفت. جادوگر نقابدار از حواس پرتی هری استفاده کرد و طلسمی شلیک کرد.
بعد از جاخالی دادن از طلسم سبز رنگ جادوگر مقابلش، خودش رو جمع و جور کرد و بلافاصله با حرکت دورانی چوبدستی، گردباد پرقدرتی رو سمتش فرستاد و بعد از اون، گردباد رو به سمت جادوگری که دوباره میخواست به دراکو حمله کنه، هدایت کرد.
پی در پی طلسم هاشو شلیک میکرد و اجازه ی نفس کشیدن به اون جادوگر ها رو نمیداد.
از خستگی اونها استفاده کرد و هر دو جادوگر رو خلع سلاح و بیهوش کرد.
وقتی خیالش از بابت بی خطر بودن جادوگر های نقابدار راحت شد، با عجله خودشو به دراکو رسوند و با نگرانی جلوش زانو زد.

" دراکو! خوبی؟"

دراکو سرشو تکون داد و خیره به چشم های نگران مقابلش لب زد

" من خوبم. فقط نمیتونم پامو تکون بدم."

هری دستشو جلوی دراکو دراز کرد

" دستمو بگیر."

وقتی تردید دراکو رو دید، ترجیح داد به پسر موطلایی توضیح بده تا جلوی افکار مزخرفش رو بگیره.

" میخوام آپارات کنم."

سری به نشونه ی تائید تکون داد و دستشو توی دست جادوگر نگران گذاشت؛ بعد از چند ثانیه با صدای پاق ناپدید شدن.

***

چند دقیقه ای میشد که از خواب بیدار شده بود. اما خودشو به خواب زده بود تا اون دختر کارشو تموم کنه و بره. فعلا حوصله ی حرف زدن با پاتر رو نداشت.
درحال حاضر به تنها چیزی که فکر میکرد پسرش بود. این چند روز دوری، کار خودشو کرده بود و دلش حسابی برای پسرک موآبیش تنگ شده بود.

" حالش چطوره جینی؟"

وقتی متوجه حواس پرتی اون درمانگر مزاحم - که الان فهمیده بود دوست دختر سابق پاتر بوده- شد، نفس آسوده ای کشید و به اجبار حواسش پرت مکالمه ی پاتر و ویزلی شد.

" نسبت به دیشب بهتر شده. اما یه مدت نباید به پای آسیب دیده ـش فشار بیاره."

" اصلا بگو ببینم؛ مالفوی توی خونه ی تو چکار میکنه؟ اونم زخمی؟"

" من فقط از روی حس انسان دوستیم دارم بهش کمک میکنم."

Why?(drarry)Where stories live. Discover now