میسا چندثانیه به پسر کوچیکترش خیره شد و بعد گفت:
م. ولی اگه داشتی، میخواستی چندتا نکته راجع به زدن مخش رو بدونی؟
بکهیون هوفی کشید دستهاش رو توی هوا تکون داد.
+خیلی سعی کردم، روش جواب نمیده. اون از من خوشش نمیاد، تایپش نیستم. تایپش اون... کسایی که باهاشون قرار میذاره، اون من نیستم.
با لبهایی که یکم بیرون داده بود گفت.مادرش چندثانیه پلک زد و بعد گفت:
م. بکهیون عزیزم... تو هیچ تواناییای در زمینهی مخ زدن نداری.
بکهیون اخمهاش رو توی هم کشید.
+من خوشگلم، هیکلم هم که روفرمه پس دیگه چی میخواد؟
م. اونی که به بدنش و قیافهاش نگاه میکنی نه اخلاقش میشه سکس پارتنر. می.خوای سکس پارتنرش باشی؟
+نه!
بکهیون تقریباً بلند گفت.میسا انگشتهاش رو توی هم حلقه کرد و به حلقهی ازدواجش خیره شد.
م. همونطور که گفتم مرد سختیه...
بکهیون با کلافگی بلند شد و گفت:
+شانس منه!مادرش اخم کمرنگی کرد.
م. بشین و گوش کن.
بکهیون بلافاصله نشست و با چشمهای مشتاق خیره شد به مامانش.
م. با این آدمها باید درنظر بگیری که حساسترین و بی احساس ترین آدمِ دنیا در آن واحدن. رفتارهاشون غیرقابل پیش بینیه و احساساتشون رو واضح بیان نمیکنن، عصبانیتشون سریع، حساسیت هاشونم عجیبه.
میسا به حلقهاش لبخند زد، نزدیک سی سال پیش خودش از یه آدمی همینطوری خوشش اومده بود.م. میخوای بدونی چطوری توجهشون رو جلب کنی؟
باید اول از همه جرعت داشته باشی. دوم، باید با اخلاقشون کنار بیای. سوم، حرکتهای یهویی جذبشون میکنه ولی حرکتی که پشتش وقت باشه!
مثلاً اگه بری تو اتاقش و پاهات رو واسش باز کنی خوشش نمیاد...
بکهیون با تعجب داد زد:
+مامان!میسا پسرش رو نادیده گرفت و ادامه داد:
م. اما اگه یه دسته گل کاغذی درست کنی احتمالاً همیشه تو ذهنش بمونی. چیزهای خاص رو به چیزهای ارزشمند و قیمتیای که همه دارن ترجیح میدن.
اما خب، تو الان فقط ازش خوشت میاد هیون، انجام دادن این کارها یعنی بهش علاقه داری.
انتخاب مهمیه و همونطور که اول گفتم مرد سختیه، تصمیمش با خودته اما بهش فکر کن. منطقی فکر کن.بکهیون بهش فکر کرد، حدود سه دهم ثانیه و بعد بلند شد و گفت:
+آم... من یه کاری دارم، مرسی مامان!
بلافاصله دویید سمت اتاقش و در رو بست.
حق با مادرش بود باید تلاش میکرد...نقاشی تقریباً بچگانهاش رو توی دستش گرفت و از پشت ساختمون وارد حیاط شد.
با دقت دور ماشین چانیول رو نگاه کرد و وقتی اثری از مرد بد اخلاقش ندید سریع به سمت ماشین رفت.
نقاشی رو زیر برفپاکن ماشین گذاشت و سریع به بوته های نزدیک ساختمون پناه برد.
از اینکه بخت باهاش یار بود کاملاً رضایت داشت.مدتی بعد چانیول که کارش تموم شده بود به طرف ماشینش رفت که با صدای خانم بیون متوقف شد.
م. آقای پارک؟
چانیول سرش رو برگردوند و سوالی گفت:
-خانم بیون؟
م. بکهیون رو دیدین؟ باهاتون کار داشت.
-نه ندیدمش. چه کاری داشت؟
میسا سری بهمعنای مطلع نبودن تکون داد و دور شد.
![](https://img.wattpad.com/cover/349712290-288-k326317.jpg)
YOU ARE READING
Amnesia: The Last Chapter
Fanfictionفراموشی: بخش آخر ژانر: مافیایی، رمنس، طنز، انگست، اکشن، هپی اند کاپل اصلی: چانبک کاپل فرعی: ؟؟؟ بخش اول : پایان یافته | بخش آخر : در حال آپ روزهای آپ: هر هفته "آدم فقط از کسایی که خیلی دوست داره میتونه متنفر بشه..." بکهیون کوچیکترین پسر یه خانواده...