Chapter 6

89 26 17
                                    

صدای مزاحمی پخش می‌شد و نمی‌ذاشت بکهیون روی خوابش تمرکز کنه، غلتی زد و به زور چشم‌هاش رو باز کرد، ساعت چند بود؟

خمیازه‌ای کشید و در حالی که دهانش رو مزه می‌کرد، چانیول رو تکون داد.
"یولی موبایلت مزاحممه، لطفاً خفه‌ش کن."

چشم‌های چانیول نیم‌باز شد و با چرخش به سمت پاتختی موبایلش و برداشت، ساعت سه و بیست دقیقه صبح بود و شخص پشت تلفن مسلما گاو تشریف داشت.
جواب داد و با گفتن سلام کلافه‌ای منتظر صحبت کردن فرد پشت خط شد. چند ثانیه‌ی اول صدایی به گوش نرسید ولی بعد شماره‌ی یک پرواز به گوشش رسید، انگار تماس از فرودگاه بود.

"نمی‌خوای صحبت کنی؟ کی هستی؟ چیکار داری؟"
در حالی که دهنش رو به زور باز و بسته می‌کرد پرسید و منتظر پاسخ موند. زمان زیادی نگذشته‌بود که صدای کلفت فردی که به روسی صحبت می‌کرد درون گوشش پیچید.

"همین الان وارد کره شدم، آخرین بار خودت شماره‌‌ت رو بهم دادی و گفتی هر ساعت از شبانه روز هم که بود بهت زنگ بزنم، فکرهام رو کردم پارک چانیول، نمی‌تونم بیشتر از این وجدانم رو بکشم، اومدم که کمکت کنم. البته تاکید می‌کنم این تماس، حرف‌هامون و همه چیز باید مثل یک راز بین خودمون دوتا بمونه و هیچکس ازش بویی نبره، چند روز دیگه که مطمئن شدم باهات قرار ملاقات می‌ذارم. من ازت در قبال حقیقت پناه جانم رو می‌خوام."

خواب کاملا از سر چانیول پریده‌بود به چشم‌های خمار و نیمه‌باز بکهیون خیره‌ شد به آرومی موهاش رو نوازش کرد و بسته‌شدن چشم‌های همسرش بهش فهموند خواب‌آلود‌تر از اینه که متوجه چیزی بشه.

آب دهانش رو قورت داد و فقط با گفتن بله‌قربان مکالمه‌ی رو به پایان رسوند، دست‌هاش یخ‌زده بودن و می‌لرزیدن، فردی که باهاش تماس گرفته‌بود افسر روستیسلاو بود، کسی که اولین نفر به صحنه‌ی قتل پدر و مادرش رسید و همیشه مهرسکوت به لب‌هاش زده‌بود، حالا این آدم می‌خواست کمکش کنه و این یعنی یک قدم تا حل معما فاصله داشت.

****

حس فرد خونه‌داری رو دارم که هر روز همسر شاغلش رو می‌فرسته سرکار.
بکهیون در حالی که دم در ورودی ایستاده‌بود و کت چرم رو به دستش می‌داد، بیان کرد.

"فقط چند روز صبر کن، به زودی تو هم برمی‌گردی سرکار‌."

سرش رو به نشونه‌ی مخالفت تکون داد.
"اونقدر برای برگشتن به سرکار هیجان ندارم یولی، یکم آرامش می‌خوام، مثلا یه سفر با تو. می‌دونی این چند وقت اخیر من خیلی هیجان از سر گذروندم."

موهای مجعدش رو به هم ریخت و به آب‌های آویزون شده‌‌اش خیره‌موند، حتی چانیول نمی‌فهمید چطور حالت‌هاش می‌تونه انقدر متفاوت باشه. گاهی اوقات نمکی‌ترین آدم دنیا می‌شد و گاهی جذاب‌ترین و کاریزماتیک‌ترینشون.

ISOTROPY ₛ₂Where stories live. Discover now