هه هه (چون اسم خاصی مدنظرم نیس)

45 11 4
                                    



نامجون به چشمهای سرخ شده ی هوسوک خیره شد. نگاهش مثل قاتل های دهه 50 شده بود خیلی ترسناک.
همیشه وقتی خیلی عصبانی میشد همین نگاه به نامجون می فهموند اگه جلوی هوسوک رو نگیره باید هر هفته با کیک و میوه بره زندان ملاقاتش یونگی هم هوسوک رو شناخته بود از نگاه خشمگین هوسوک به خودش ترسید و بغضش گرفت... اصلا او و مادرش چرا هنوز ایستاده بودند؟ نامجون چاره دیگه ای نداشت و باید از راهدخل خطرناکی استفاده میکرد. با تپش قلب به سمت هوسوک متمایل شدو سرش رو توی گردنش فرو برد. مادر یونگی مدام ازش سوال میپرسید ولی یونگی مات صحنه روبروش بود... هوسوک همچنان با عصبانیت خیره به یونگی بود که ناگهان گاز محکمی از گردنش گرفته شد.  از شدت محکم بودنش نفسش حبس شد و حتی نتونست داد بزنه. نامجون شروع به دویدن کرد و هوسوک با برداشتن چمدون دنبالش دوید. میدونست که هوسوک تلافی میکنه ولی الان فقط باید دور میشدن. مادر یونگی به سمت اون دو برگشت و وقتی دید دارن میدون با تعجب گفت: اونا دارن چیکار میکنن؟
+++++
هوسوک: نامجونا دوست عزیزم میدونی که روی گردنم حساسم؟
_بله میدونم هوسوکی.
و بغض کرده دستش رو روی گردن خودش گذاشت:
_ولی بنظرت دوتا گاز از گردنم یکم زیادی نبود؟ من فقط یبار گازت گرفتم.
هوسوک بیخیال خودش رو کنار نامجون انداخت و چشماش رو بست.. کمرش هنوز درد میکرد و با اون همه دویدن مثل اسب بدتر هم شده بود.
هوسوک: این قانون منه خوبی رو یبار جواب بده بدی رو دوبار.
_خب عوضی من یه معلمم اگه اینا کبود بشن چه جوابی به بچه ها و اهالی روستا بدم؟
هوسوک نگاه جپکی بهش انداخت:
هوسوک: خب آی کیو مثلا توی روستایی بگو پشه نیشت زده
_پشه نیش میزنه دوردیف دندون نداره که
هوسوک: حالا این مشکل توعه نه من... گشنمه
_بیشعوری دیگه...
هوسوک: میگم گشنمههه
_اه حالا هرچی... برولباساتو بذار توی کمد منم ناهار بپزم.
دکمه های پیرهنش رو باز کرد و اون رو از تنش کند.:
هوسوک: نمیتونم. آخه چمدونم توی فرودگاه با اون گیسوکمند عوض شده.
_عوض شده؟ چطور؟ بخاطر همین ازش عصبانی بودی؟
هوسوک خسته بود میخواست بخوابه. ماجرا رو سرسری برای نامجون توضیح داد و اونم گفت که بعدا میره و چمدونا رو عوض میکنه. کمرش کبود شده بود و واقعا درد میکرد. روی پهلو دراز کشید و بدون اینکه روی خودش پتویی بندازه خیلی سریع خوابش برد.
نامجون میخواست خودش آشپزی کنه ولی با آتیش سوزی که سال گذشته توی خونش اتفاق افتاد یادش اومد که این کاره نیست. پس با تنها کسی که میتونست ازش کمک بگیره تماس گرفت. کم کم داشت از حواب دادنش نا امید میشد که صداش رو شنید:
+الو... جونا؟؟++++
کمی از محصول های خودش برداشته بود و کمی هم خرید کرد. مادر یونگی گفت که نامجون مهمون داره و یه پسره. نمیدونست چرا حس بدی ته دلش به وجود اومده بود. جین از گرایش نامجون خبر داشت. یعنی اون پسر هم کسیه که نامجون باهاش قرار میزاره؟
ولی اون که گفت قذار نمیزاره...
شایدم اینطوری گفته بود که گرایشش لو نره..
زنگ در رو فشار داد و منتظر موند. نامجون با گونه های
چال افتادش در رو باز کرد و اولین چیزی که نظر جین
رو جلب کرد کبودی های روی گردنش بودن و این یعنی حدسش درست بود؟

K&KWhere stories live. Discover now