Part THIRTY ONE

264 70 48
                                    

بکهیون اون روز صبح به عمارت اومد، ولی با دوست پسر جدیدش!

با جکسون درواقع، پسری که هم سن و سال خودش بود و علایق مشترک زیادی داشتن. جکسون قد بلندی داشت، چهارشونه با موهای کوتاه مشکی و چال گونه‌ی بامزه‌اش. اون واقعاً خوش‌ قیافه بود.

هرچند اگر کسی یکم به ویژگی‌های ظاهریش دقت می‌کرد یاد یه نفر دیگه با همین مشخصات و سن بالاتر می‌افتاد. البته بکهیون هرکسی نبود‌.

پسر نقاش وارد خونه شد و پارتنرش رو به نشیمن راهنمایی کرد.
سوپرایز سوپرایز بازم چانیول!
بکهیون هیچ ایده‌ای نداشت چرا قبلاً و وقتی خوشش می‌اومد انقدر چانیول رو اینجا نمی‌دید و حالا بیست و چهار ساعت هفت روز هفته جلوی چشم‌هاش بود.

به هرحال قرار بود دورهم شام بخورن و بکهیون نمی‌خواست هیچ‌چیزی اون اتفاق رو خراب کنه. چانیول مشغول صحبت با بیونگ‌هو بود اما میسا هم جزئی از مکالمه بود چون هر از گاهی سر تکون می‌داد و چند کلمه‌ای اضافه می‌کرد.

بکهیون و به تبعیت ازش جکسون با صدای نسبتاً بلندی سلام کردن که باعث شد توجه همه جلب بشه اما طبق معمول چانیول اول نفری بود که اوضاع رو فهمید. وارث پارک‌ها گوشیش رو خاموش کرد و درنتیجه نموداری که داشت نشون می‌داد محو شد.
-دوستت رو آوردی درس بخونین هیون؟

بکهیون اخم کمرنگی کرد و گلوش رو صاف کرد.
+خب درباره‌ی جکسون یه صحبت‌هایی کرده بودم. یادتونه؟
بعد به چانیول نگاه کرد و با دندون‌های چفت شده گفت:
+ دوستم نیست، دوست پسرمه. آها! وقتی صحبت کردم نبودی.

بیونگ هو عینک مطالعه‌اش رو پایین داد و با صدای نسبتاً بلندی گفت:
ب. چی؟!
چانیول دستش رو روی شونه‌ی مرد بزرگتر گذاشت و اشاره کرد که آروم باشه.

جکسون از دیدن اون شرایط عجیب، مادر و پدر دوست پسرش و اون مرد ناشناخته که معلوم نبود دقیقاً چیکاره‌ست یکم جا خورده بود اما گفت:
ج.سلام، از آشنایی‌تون خوشبختم.
میسا لبخندی زد و جوابش رو داد که باعث شد تا حدی تنش اتاق کم بشه.
م. سلام جکسون.

با این‌حال، شباهت ظاهری جکسون، از هیکلش تا چشم‌های درشتش، حتی چال گونه‌اش و لبخندش غیرقابل انکار بود. پسر کوچیک‌ترش بعد از مشکلاتی که با چانیول داشت حالا یکی شبیه چانیول رو انتخاب کرده بود و به نظر میسا این اصلاً سالم، یا منصفانه برای جکسون نبود‌.
م. چقدر من رو یاد کسی می‌اندازی...

لحنش دلنشین بود و لبخند گوشه‌ی لبش باعث می‌شد پسر تازه‌وارد حس آرامش بگیره اما دلیل نشد که بکهیون طعنه‌ای که توی حرف مادرش قایم شده بود رو نفهمه.

ج.شما باید مادر بکهیون باشید، خیلی دوستتون داره و الان متوجهم که چرا.
درواقع از نظر جکسون بخاطر اینکه تنها عضو نرمال اون خانواده بود. مردهای بیون، واقعاً عجیب بودن‌‌.

Amnesia: The Last Chapter Where stories live. Discover now