Part THIRTY TWO

252 71 67
                                    

م.فعلاً همگی بیایین سر میز شام، و لطفاً! این دفعه بهتر رفتار کنین. باشه؟

یکم بعد طبق حرف میسا همه سر میز جمع شدن و بکهیون هم کنار جکسون نشست. چانیول چاقوش رو با دیدن اون دوتا توی استیکش فرو کرد و خون کمی که ازش جاری شد رو نگاه کرد. نگاه بکهیون البته، روی بشقابش بود با توجه به اون قضیه‌ی سیب و موز قدیمی‌شون.

وارث پارک‌ها بشقاب رو کمی به جلو و مایل به پسر تازه وارد هل داد و مشغول بشقاب پاستاش شد.
بکهیون با دیدن این حرکت تحمل نکرد و درحالی که دستش رو مشت کرده بود پرسید:
+چیزی شده؟
-چیزی بشه که به تو ربط داشته باشه در جریان قرار می‌گیری.

+وات د...
اما با دیدن ابروهای بالا رفته‌ی چانیول و نگاه مستقیمش ساکت شد و فقط اخم کرد.
ج. من آخر نفهمیدم چانیول کیه برات بک...
جکسون آروم پرسید و به مرد بزرگتری که نگاه خیلی سردی داشت اشاره کرد.
-برای تو آقای پارکه.
+دوست خانوادگی نزدیک.

جفتشون همزمان گفتن و پسر تازه‌وارد درحالی که گوش‌های تیز مرد بزرگتر تعجب کرده بود با یه لبخند معذب سر تکون داد و کوتاه گفت:
ج. آها، درسته.
بقیه غذا رو تقریباً توی سکوت و نگاه‌های گاه گاه مثلث -از نظر بکهیون- شیطانی پدرش، برادر بزرگترش و چانیول تموم کردن.

ج.ممنونم برای غذا...
جکسون گفت و کسی جواب نداد اما سکوتشون با آورده شدن دسر شکست. بیونگ‌هو با لحنی که ازش زهر می‌چکید گفت:
ب. البته، باید بخوری تا بتونی بهتر...

چشم‌های میسا، بکهیون و جکسون به درشت‌ترین حالتشون رسید اما خانم بیون قبل اینکه همسرش پسر کوچیکش رو بیشتر از این خجالت‌زده کنه وسط حرفش مداخله کرد:
م. بیونگ‌هو عزیزم جکسون همینطوری هم تو درس‌هاش پیشرفت می‌کنه.
و بعد رو به جکسون ادامه داد:
م.  پیشرفت توی درس خیلی برای ما مهمه.
جکسون ابرویی بالا انداخت و با اینکه مطمئن بود این چیزی نبود که پدر دوست پسرش، هرچند اگه با این وضعیت هنوز می‌شد به بکهیون بگه دوست پسر، می‌خواست بگه فقط سر تکون داد و لبخند زد.

بکهیون هر لحظه بیشتر از قبل خجالت زده می‌شد و درحالی که با دسرش بازی می‌کرد‌، دعا کرد این مسخره‌بازی رو هرچی زودتر تموم کنن اما اون شب مشخصاً شب شانس بیون بکهیون نبود.
بوم. خب جکسون...
ج. بله؟
بوم. گفتی دقیقاً چیکار می‌کنی؟
جکسون لبخند کمرنگی زد. بالأخره یه سوال عادی!

ج. من نقاشی می‌خونم با بکهیون همکلاسیم.
بکهیون سرش رو پایین انداخت، مطمئن بود این بحث قراره به کجا کشیده شه.
بوم. اون که شغل نمی‌شه. شغلت چیه؟
ج. آم یه... یه گالری هم دارم...
جکسون گفت و به اینکه گالریش یه مکان چهل متری اجاره‌ای توی زیرزمین یه شیرینی فروشیه اشاره‌ی "مستقیمی" نکرد.

بوم.این هم شغل نیست. شغله؟
+شغله!
بکهیون اعتراض کرد و چانیول سرش رو به نشونه منفی تکون داد. جکسون درحالی که حس می‌کرد گونه‌هاش از خجالت قرمز شدن اضافه کرد:
ج. بعضی اوقات تدریس هم می‌کنم... البته یکی دو نفر.

Amnesia: The Last Chapter حيث تعيش القصص. اكتشف الآن