Part THIRTY THREE

255 63 84
                                    

هرچند یکم تلو تلو می‌خورد توی راه باغ بکهیون رو پیدا کرد و با گرفتن شونه‌اش پسر رو برگردوند.
-هیون، بیخیال! خیلخب تو گند زدی با انتخابت ولی مشکلی نداره...
چشم‌های بکهیون از گستاخی چانیول گرد شدن.
+بسه، برو! برای امشبم جداً کافیه. نمیخوام بهم بگی مشکلی نداره. من نیومدم که تأیید یا تقبیح کنین. اومدم بگم دوست پسر دارم و اینه و شماها چیکار کردین؟ الان که دیر شده فقط ولم کن!

-اومدی گفتی و ما رد کردیم، ولت نمی‌کنم.
+من اهمیتی نمیدم نظرتون چیه!
پسر کوچیکتر عصبی گفت و چانیول درحالی که گوشه‌ی ابروش رو می‌خاروند جواب داد:
-برام مهم نیست که اهمیت نمیدی.

جواب‌هاشون مثل دوتا بچه‌ی پنج‌ساله بود اما مغز چانیول تحت تأثیر شدید الکل بهتر از این کار نمی‌کرد و بکهیون از اون آدم‌هایی بود که بعداً توی حموم بهترین جواب‌ها به ذهنش برسه اما وسط دعوا چیزی برای گفتن نداشته باشه.
+آها؟چقدر جذاب!
بعد عصبی‌تر از قبل مرد رو هل داد.
+چانیول چته؟ این هم در حوزه‌ی اختیارات استادیته؟

-این در حوزه اختیارات خودمه...
جواب آرومش باعث شد صدای بکهیون بیشتر از قبل اوج بگیره. چانیول هروقت دلیل محکمی داشت اون رو واضح می‌گفت، هروقت که نه... همینطوری صحبت می‌کرد.
+آها؟ چه اختیاراتی؟ به چه مناسبت؟!

-نمی‌خوام تو با کسی باشی! واضح نیست؟!
اوه حالا ازم مناسبت می‌خوای؟ خیلخب این چطوره؟ به مناسبت اینکه من وارث خاندان اصلی پارکم و تو جداً دوست نداری امتحان کنی چه بلایی سر اسباب بازی کوچیکت میاد اگه من باهاش چپ بیفتم!
داد زدن چانیول چیزی بود که توی کل مدتی که همدیگه رو می‌شناختن کمتر از تعداد انگشت‌های یه دست اتفاق افتاده بود.

بکهیون با چشم‌های قرمز خنده‌ی عصبی‌ای کرد و گفت:
+ تو حتی نتونستی جلوی بابام بگی علاقه‌مون دوطرفه بود چانیول! جکسون حداقل اومد و خودش رو نشون داد. پس نخواستنت رو جار نزن. چرا چپ بیفتی؟ هرکی ندونه انگار یه عشق افسانه ای وسطه، تو حتی نخواستی وجهه‌ات جلوی یکی از همکارات خراب بشه! حتی همین رو هم نمی‌تونی تحمل کنی!

چانیول سکوت کرد. بیونگ‌هو "یکی از همکارهاش" نبود، خیلی بیشتر بود. خیلی خیلی بیشتر. مردی که دستش رو گرفته بود و نقش پدر رو براش بازی کرده بود، وقتی بیشتر از هرچیزی بهش احتیاج داشت. کسی که اون رو توی خانواده‌اش قبول کرده بود حتی اگه چانیول خونی با اون‌ها نداشت. بکهیون این‌ها رو نمی‌فهمید. اون پسر دوم مرد و زنی بود که عاشقانه همدیگه و خانواده‌شون رو دوست داشتن.

بکهیون برای دوست داشته شدن قیمتی پرداخت نمی‌کرد. اون فقط بدنیا اومده بود و دوست داشته شده بود. اون نمی‌فهمید که نظر بیونگ‌هو راجع به چانیول براش مهم‌تر از شغل، احساسات، پول یا هرچیز دیگه‌ای بود. اون نمی‌فهمید چون هیچ‌وقت توی زندگیش نیاز نداشت بفهمه و چانیول از این بابت، واقعاً برای پسر کوچیکتر خوشحال بود.

Amnesia: The Last Chapter Where stories live. Discover now