Part THIRTY FIVE

249 71 20
                                    

بکهیون یازده و نیم شب درحالی که هنوز قلبش بخاطر جدایی دردناکش از جکسون درد می‌کرد به خونه برگشت. جکسون خیلی سرد بهش گفته بود که دیگه نمی‌خواد ببینتش و اون یه احمقه که وقتی خانواده‌اش آمادگی هیچ‌چیزی رو نداشتن، اصرار کرده که همدیگه رو ببینن.

با این‌حال بکهیون که به دم در ورودی رسید، اشک‌هاش رو پاک کرد و بعد آروم شدن وارد نشیمن شد‌. طبق معمول همنشینی بعد شام، همه‌ی خانواده توی نشیمن بودن بجز پارک چانیول که البته این خیلی عجیب بود.
+سلام.
بی‌تفاوت گفت و سمت پله ها رفت اما با صدای برادرش متوقف شد.
ب. بیا پایین.

پسر نقاش برگشت و دست‌به‌سینه روبه‌روی برادرش ایستاد‌.
+کات کردم! امر دیگه؟
عصبی گفت اما بکبوم بجای جواب فقط بغلش کرد و موهاش رو آروم ناز کرد.
بوم. می‌بینمت.
+یعنی چی ؟
بکهیون پرسید و اخم‌هاش از فکر اینکه نکنه بکبوم باز داره میره ژاپن توی هم رفتن. مگه پارک چانیول عوضی نگفته بود هیچکس نباید هیچ‌جا بره؟ آخه چرا بهش گوش نمی‌کردن؟

البته این تا قبل وقتی بود که پدرش هم بغلش کنه.
حالا بکهیون داشت گیج نگاهشون کرد.
+چتونه؟
میسا درحالی که موهای پسرش رو مرتب می‌کرد گونه‌اش رو بوسید و گفت:
م. این تصمیم من نبود عزیزم. بهم زنگ بزن خب؟
+مامان؟

بجای جواب دادن، بانوی عمارت نگاهش رو به همسرش داد و زمزمه کرد:
م. بیونگ هو هنوزم میگم این زیاده رویه...
ب. لازمه!
پدرش با لحن تاریک و مصممی گفت و بعد به نگهبان‌ها علامت داد. دو نفرشون پسر رو تا ماشین بدون توحه به مقاومت‌ها و دست و پا زدن‌هاش بردن‌. بکهیون رو با ملایمت ولی تحکم روی صندلی پشت نشوندن و درها رو بستن. از اونجایی که سیستم قفل اتومات فعال بود، خروج بلافاصله غیرممکن شد.

+مامان!
بکهیون درحالی که محکم به شیشه می‌زد، بلند گفت و خواهش کرد ولی بعد از یه مدت ناامید شد. ماشین با سرعت راه افتاد و از عمارت بیون خارج شد. همون لحظه بود که بکهیون یاد گوشی همراهش افتاد و با درآوردنش از جیبش شماره‌ی مادرش رو گرفت. تقریباً بعد یه بوق صدای نرم میسا باعث شد اشک‌هاش شدت بگیرن.
م.  بله عزیزم؟
+ماما.‌.. کجا دارن می‌برنم؟
م. دارن می‌برنت خونه‌ی چانیول هیونی.
+مامان چرا؟ آخه چرا؟ چرا باهام اینطوری می‌کنن؟
م. نمیدونم هیونم...

میسا نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
م. رفتار هرسه‌تاشون بچگونه‌ست ولی اون‌ها خیلی ترسیدن. وقتی صبح گفتی میری با کسی که نمی‌شناسن قرار می‌ذاری خیلی ترسیدن. پارک کل شهر رو دنبالت گشت. تو باید یکم صبر کنی تا آروم شن باشه؟
+نمی‌خوام! همیشه من صبر کردم دیگه نمیخوام!
مامان، قول بده اینا رو بهشون میگی! بگو خیالشون راحت متوجه شدم چی می‌خوان.
دیگه برنمی‌گردم خونه‌شون!
اون پارک حق نداره نگرانم شه!
زندگیش رو جهنم می‌کنم بهتره نگران خودش باشه... نتیجه‌ی آشنا کردن‌شون با پارتنرم رو هم دیدیم، این تصمیم دستپخت خودشون بود.
مامان... باید بهشون بگی بکهیون رو بیرون کردید،
اون دیگه بر-ن-می-گر-ده!

Amnesia: The Last Chapter Where stories live. Discover now