~~~~~~~~~~~
با عقب دادن شونه هاش ، خط کتف هاش نمایان شد و کمر سفیدش از بین اون پارچه ی حریرِ تیره رنگ بیشتر به چشم میومد!هر چند ثانیه یکبار میتونست صدای قورت دادن بزاق رو از پشت سرش بشنوه! با شیطنت نیشخندی زد و سعی کرد با حرکات بدنش ، عرض شونه ها ، کمر و عضله هاشو بیشتر به رخ عکاسش بکشه!
صدای فلاش خوردن دوربین ها مانع از شنیدن نفس نفس زدن های عکاسِ جوان میشد و اون از این بابت خدا رو شکر میکرد!
فعلا ، توی محل عکسبرداری و بین این جمعیت جای این نبود که ضعف نشون بده ؛ پس نفس عمیقی کشید و سعی کرد به کارش مشغول باشه.
بعد از چندین ساعت متوالی که با استایل ها و گریم های متفاوت سپری شد ، کار عکسبرداری به پایان رسید و همگی مشغول جمع کردن لوازم و وسایل بودن.
ییبو به سمت پسر عکاس رفت و با پوزخندی به وسایل عکاسیش اشاره کرد و گفت
«خسته نباشی لائو شیائو»
جان میتونست قسم بخوره که شراره های آتش رو از اون دو گوی قهوه رنگ میبینه! تمام سعیش رو کرد تا عشق و تحسینِ توی قلبش به کلامش نفوذ نکنه و به تقلید از پسر کوچیکتر جواب داد
« توام خسته نباشی لائو وانگ»
شاید جان تونسته بود کلامش رو عاری از هر حسی کنه اما فرد رو به روش که هر کسی نبود! راز چشم های شیائوجان چیزی بود که همیشه و همیشه در مقابل وانگ ییبو فاش میشد و حالا ییبو نمیتونست خودشو در مقابل پسری که خواه ناخواه چشماش درحال اسکن کردن خودش از سر تا پا بود کنترل کنه ! پس نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن اینکه از جمعیت تعداد کثیری کم شده و یان یان هم کمی اون طرف تر حواسش به همه چی هست ، سرشو به صورت جان نزدیک کرد و با ولوم پایین تری به استایلِ آخرش اشاره کرد
«از سوپرایزم خوشت اومد بیب؟»
در مقابل ، جان نگاهِ حرصی حواله ی پسر مقابلش کرد و لب زد « فاک یو » و با برداشتن کیف وسایلش از کنارش رد شد و به یان یان که براش سر تکون میداد ، لبخندِ ریزی زد!
ییبو ، خنده ی بی صدایی کرد همراه با بادیگاردش به سمت اتاق پرو و تعویض لباس رفت. میدونست برای دوباره دیدنِ اون پسر باید تا شب صبور باشه اما محض رضای خدا....اون همین الان هم دلش تنگ بود!
********************************
بعد از سپری شدن یک روز کاری دیگه درحالی که قدم های تندش به سمت ون حرکت میکرد رو به له له گفت « چیزی که خواستم حاضره؟»
و با تأیید مرد خیالش از اون بابت راحت شد.با نشستن درون ون پاکت نسبتا بزرگی رو دید که حاوی یک جعبه ی بسته بندی شده و دست گل کوچیکی از گل های ماگنولیا بود! با کندن ماسک از صورتش درحالی که بطری آبی که به سمتش گرفته شده بود رو میگرفت ، با دست آزادش موبایلش رو از جیبش در آورد و وارد ویچتش شد و از بین مخاطب ها ، با وارد شدن به ویچت مخاطبِ خاصش ، تایپ کرد «جانگا؟» و هنوز یک دقیقه نشده پیامش سین خورد و بهش جواب داده شد
« آه ، ییبو .. کارت تموم شد؟»
![](https://img.wattpad.com/cover/358602786-288-k64407.jpg)
YOU ARE READING
Red Chiffon{Oneshot}
Fanfictionمسری بودنِ لبخندش باعث شد گرده هایی از حال خوب به لب های ییبو هم بشینه ؛ به آرومی چند قدم به جلو برداشت و به جان نزدیک تر شد! دست راستش رو ، روی گونه ی چپ پسر مقابلش قرار داد و با انگشت شست زیر چشم و گونه ی سه بعدی معشوقش رو نوازش کرد و در عین کنکا...