Part THIRTY SIX

228 67 75
                                    

تقریباً صبح شده بود. چانیول به پاکت خالی سیگار و بعد به پسری که غرق خواب بود نگاهی کرد.‌ بکهیون درکمال آرامش خوابیده بود، انگار نه انگار خواب رو از چشم‌های‌ مرد دیگه دزدیده.
شقیقه‌اش رو آروم ماساژ داد تا بلکه از سردردش کم بشه. بعد بیدار شدن پسر کوچیکتر همه چیز قرار بود سخت باشه.

وارث پارک‌ها بلند شد تا دوش بگیره و حداقل یکم از خواب‌آلودگیش کم بشه. وقتی بیرون رفت پسر کوچیکتر هنوز خواب بود.
بعد چندبار پلک زدن طبقه‌ی پایین رفت و بعد روشن کردن قهوه‌جوش مشغول آماده کردن صبحانه برای لجبازترین موجود دنیا شد.

صبحانه آماده شد، بکهیون نیومد. چانیول درحدی که درد معده‌اش ساکت بشه خورد و بعد پنکیک‌ها رو توی بشقاب چید. دوتا توت فرنگی رو هم برش داد و به عنوان تزئین گوشه‌ی بشقاب گذاشت. بقیه سینی صبحانه رو هم چید و اون رو طبقه بالا برد، کنار پسر توی تخت، روی عسلی که وقتی بیدار میشه بخوره.

بعد تموم شدن این کار ساعت دیگه هشت بود پس توی اتاق کارش رفت و در رو بست. قرارش با بیون رأس هشت بود پس چانیول سر زمان مشخص شده آنلاین شد و البته، بیون اونجا نبود.  نیم ساعت طول کشید تا بیونگ‌هو بالأخره وصل بشه و از پف چشم‌هاش مشخص بود که نهایتاً سی ثانیه قبل بیدار شده، هرچند که خودش اصرار داشت از پنج صبح بیداره.

بکهیون حوالی نه صبح بیدار شد و چندثانیه‌ای توی تخت موند. به دیشب و به زندگیش از الان فکر کرد و ناخودآگاه یه قطره‌ی اشک از گوشه‌ی چشمش چکید. بلند شد و دست صورتش رو شست. وقتی برگشت صبحانه‌ای چانیول آماده کرده بود رو دید اما نادیده گرفت و با همون لباسی که می‌دونست مرد بزرگتر رو معذب می‌کنه رفت پایین.

بجای صبحانه، نصف یه نون تست رو خورد و چیزی حدود دو سه قلپ شیر سرد هم قورت داد. با اینکه خیلی وقت بود چیزی نخورده بود اما احساس گرسنگی نمی‌کرد. احتمالاً هم بخاطر فشار عصبی‌ای که مسبب این قضیه بود، قرار بود دل درد وحشتناکی در انتظارش باشه.

کار چانیول تقریباً ده و نیم تموم شد. یا درواقع، بیونگ‌هو انقدر غر زد که تمومش کردن. توی اتاق خواب رفت و پتوی مچاله شده و رو تختی دراومده بکهیون رو مرتب کرد. ظرف صبحانه البته دست نخورده بود.

سینی رو پایین برد و بکهیون رو توی سالن دید.
- چرا نخوردی؟
پسر کوچیکتر بدون اینکه اهمیت بده سعی کرد تز کنارش رد بشه اما چانیول با دست آزادش نگهش داشت. بکهیون همچنان قصد حرف زدن نداشت.
- باهات حرف زدم نه؟

پسر نقاش حتی نگاهش هم نمی‌کرد. چانیول ناخودآگاه اخم کمرنگی کرد.
- بگیر بشین سر میز.
بکهیون زیرلب چیزی مثل هوم گفت. چانیول خودش اون رو تا آشپزخونه برد. صندلی رو عقب کشید و پسر رو نشوند.

بکهیون یکی از برش‌های توت فرنگی رو توی دهنش گذاشت و دوباره ایستاد. که البته مرد بزرگتر دستش رو روی شونه پسر گذاشت و روند نشوندنش رو تکرار کرد.
+ ولم کن!
هیون عصبی گفت اما لحن چانیول همچنان یکنواخت بود:
- وقتی بلند میشی که بهت بگم.

Amnesia: The Last Chapter Where stories live. Discover now