Part 1:

322 26 1
                                    

همگام با ریتم آهنگ روی زمین، با صلابت قدم برمیداشت و نگاهش رو به جلو دوخته بود. چهره‌ی سرد و جدی که با لایه‌ای از آرایش پوشیده شده بود. چشمان قهوه‌ای رنگ کشیده‌ای که به تازگی معروف شده بود. مو های بلند نسکافه ای رنگ که با هر قدم به پرواز درمیامد، حضار رو میخکوب کرده بود. مطمئنا کسی توجه‌ی به لباس زیبایی که او به تن داشت؛ نمیکرد. همه و همه هیرایی رو میدیدند که از جلوی چشمانشان رد میشد و عطری خوشبو به جا میگذاشت..
بعد از رسیدن به پشت صحنه با سرعت به سمت اتاق تعویض لباس رفت. بعد از تعویض لباس از اتاق بیرون اومد و با بادیگاردش مواجه شد، که گوشی به دست به دیوار رو به روی در تکیه داده، جیغ نسبتا خفه‌ای کشید : بریمممم به پرواز نمیرسم..
وقتی نگاه بادیگاردش رو دریافت کرد، سمتش حرکت کرد و با گرفتن بازوش اون رو همراه خودش کشوند : به پرواز نرسم، میدونی یعنی چی؟..
بادیگاردش آهی کشید : یعنی چی؟..
"یعنی نه تنها باید یک روز برای پرواز بعدی به کره صبر کنم، بلکه تولد بابا رو هم از دست میدم، میدونی اگه تولد بابا رو از دست بدم چی میشه؟"
بادیگارد که پا به پای هیرا راه میرفت، سری تکون داد : چی میشه؟..
هیرا بازوی ورزیده‌ی بادیگاردش رو بیشتر فشورد : با دندون های خوشگلم، گردنت رو میدرم!..
بادیگاردش نیم نگاهی به چهره‌ی جدیش کرد و پوزخند زد، هیرا که متوجه‌ی پوزخند شده بود، بازوی بادیگاردش رو بیشتر فشورد و با صدای نسبتا ارومی، درحالی که سمت ماشینی که اونهارو به مقصد فرودگاه میبرد؛ میرفتن، خشن گفت : تو تا حالا منو موقع تبدیل شدن ندیدی، به درگاه خدات دعا کن که هیچوقت هم نبینی، چون اصلا به نفعت نیست..
به ماشین که رسیدن، بازوی بادیگاردش رو ول کرد، بادیگاردش هم با لبخند حرص دراری، در ماشین رو براش باز کرد. هیرا هم قبل از سوار شدن، مطمئن شد که با پاشنه‌ی کفشش پنجه‌ی پایِ بادیگاردش رو قشنگ له کرده باشه..
بعد از اینکه بادیگاردش در رو بست، لحظه‌ای نگذشت که از در سمت چپش کنارش نشست. هیرا با نگرانی نمایشی خودشو به بادیگاردش چسبوند : حالت خوبه عزیزم؟..ببخشید حواسم نبود و پات رو لگد کردم..
بادیگاردش سری از تاسف تکون داد و با لبخند روی لبش، نگاهی به چهره‌ی هیرا انداخت : خوبم بیب..
هیرا ضربه ای به بازوی بادیگاردش کوبید : منو اینجوری صدا نکن، به بابام میگم..
بادبگاردش ابرویی بالا انداخت : اگه این باعث میشه که اخراج بشم، با کمال میل تا وقتی این اتفاق بیوفته با القاب زیبا صدات میزنم، حبه قند!..
هیرا دندون هاشو روی هم فشورد، از بادیگاردش فاصله گرفت و نگاهش رو به خیابون داد : خیلی بیتربیتی..
بادیگاردش خنده‌ی ریزی کرد : نظر لطفته کلوچه‌ی نسکافه‌ای!..
هیرا درحالی که دندون هاشو روی هم میفشورد، نگاهشو به بادیگاردش داد و خشمگین گفت : تمومش کن!..
بادیگاردش با لبخند رو مخش گفت : اطاعت میشه، چشمْ شکلاتی!..
هیرا بدون اینکه روی خودش کنترلی داشته باشه، سمت بادیگاردش حمله‌ور شد و خواست با مشت زدن حرصش رو خالی کنه که بادیگاردش مچ هر دو دستش رو محکم گرفت : آروم لاو..
هیرا تقلا کرد تا دستاشو آزاد کنه که بادیگاردش اون رو بیشتر سمت خودش کشید و سرش رو روی پای خودش گذاشت و همونجور که دستاش رو محکم گرفته بود؛ گفت : آروم، تا فرودگاه راه زیاده، یکم بخواب..
هیرا از پایین نگاهش رو به چهره‌ی بی نقص بادیگاردش داد و گفت : منکه بالاخره تلافی میکنم!..
بادیگاردش، مچ هر دو دستش رو با یک دست نگهداشت و با دست چپش مو های هیرا که جلوی دیدش رو گرفته بود کنار زد و درحالی که خیره‌ی چشمای هیرا بود، با صدای خیلی آرومی گفت : هیش، وقت خوابه گرگ کوچولو!..
هیرا آب دهنش رو قورت داد و تا وقتی که بادیگاردش ارتباط چشمی رو قطع کرد، نگاه از چشمای فریبنده‌ی بادیگاردش نگرفت..
بعد از دقایقی هم پلک هاش روی هم افتاد و خواب رو در آغوش کشید..
****
وقتی به کره رسیدن، سوار تاکسی فرودگاه شدن تا به خونه برن و هیرا که خسته‌ی پرواز بود، دوباره سرش رو روی پای بادیگاردش گذاشت و خوابید. وقتی بادیگاردش صداش زد و گفت به خونه رسیدن، بدون اینکه چشماشو باز کنه؛ گفت : تا اتاقم منو ببر، الان حال راه رفتن ندارم..
بادیگاردش نگاهی به چهره‌اش انداخت و سری از روی تاسف براش تکون داد و بعد از براید استایل بلند کردنش صاف ایستاد و سمت در ورودی خونه‌ی ویلایی بزرگشون حرکت کرد. وقتی وارد خونه شد، با مادر هیرا رو به رو شد، سرش رو به نشونه‌ی احترام خم کرد..
مادر هیرا آهی کشید : من واقعا ازت معذرت میخوام، هیرا اینقدر لوس و تنبل نبود، نمیدونم جدیدا چرا اینجوری میکنه..حتما باهاش راجب این رفتارش صحبت میکنم..

Golden BloodWhere stories live. Discover now