محتاطانه کلید رو توی قفل چرخوند و در رو باز کرد.
نگاهی به محیط ساکت اما نورانی خونه انداخت.
حتما پسر بازهم خوابش برده بود و نتونسته بود به پیشوازش بیاد.
چند وقتی بود که از سر مشغله زیاد، دیرتر به خونه میومد و همون روز اول، جونگکوک بهش قول انگشتی داده بود که تا هروقت هم که طول بکشه منتظرش میمونه، چون خودش هم خوشش نمیاد وقتی برمیگرده خونه، لامپ ها خاموش باشن و هیچکس بهش خوشآمد نگه.
تهیونگ هنوز حرف های اون روز پسر رو به یاد می آورد، جوری که دم از ارزش هاش میزد و میگفت که پاشون میمونه:
-هیونگی، از اینکه وقتی برگردم خونه، هیچکی با یه بغل گنده و لبخند و کلی بوس منتظرم نباشه متنفرم! من حتما منتظرت میمونم، حتی اگه از خستگی بمیرمم منتظرت میمونم.
و حالا خستگی تونسته بود پسرک رو حریف بشه.
تهیونگ لبخند خسته ای زد و سمت اتاق خواب رفت، آزرده نشده بود، خودش هم راضی به این نبود که پسر تا دیروقت منتظرش بمونه.
به آرومی پایین تختی که پسر روش ولو شده بود نشست و نگاهش رو قفل پلک های بسته ای کرد که از زیر پوشش موهاش دیده نمیشدن.
دلش برای پسر کوچکش تنگ شده بود و دل بیدار کردنش رو هم نداشت.
گیج از خواب لباس هاش رو عوض کرد و اون روز رو به خودش اجازه مسواک نزدن داد.
بالاخره با لبخندی که حتی حوصله ی منحنی شدن هم نداشت، روی تخت نشست.
حاضر بود بخاطر نرما و گرمایی که از سمت تختش حس میکنه بمیره.
به آرومی گلبرگی روی زمین، روی بالشت خوابید و پاهاش رو زیر پتو به هم کشید.
دست هاش به جلو خزیدن و آروم، کمر پسر رو گروگان گرفتن و نزدیکتر آوردن.
جونگکوک لحظه ای کوتاه چشم باز کرد و تهیونگ منتظر دوباره خوابیدنش بود که پسر شروع به حرف زدن کرد، با اون صدای گرفته و خمارش.
-اومدی...؟
تهیونگ هوم کوتاهی کشید:
-ببخشید که انقدر دیر میام.
-اشکالی نداره هیونگ.
دست های تهیونگ بالا اومدن و پشت سر پسر نشستن، به قصد نوازش موهاش.
نوازش موهای پسر باعث شدن بوی خوب موهاش توی هوا پخش بشه و پسر بزرگتر ناخودآگاه نفس عمیقی بکشه.
-رفتی حموم؟
جونگکوک خیره به دهان پسر، با حرکت پلک هایی که روی هم رفت تأیید کرد:
-آره، با اون شامپو خرسیه که بوی توت فرنگی میده موهامو شستم.تهیونگ جلوتر رفت و سرش رو توی موهای پسرک دفن کرد:
-بوش خیلی خوبه. بوی بهشت میدی.
جونگکوک لبخند بی صدایی کرد و بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه به حرف اومد:
- راستی!
پتو رو از روی خودش کنار زد و از زیرش دو تا از عروسک هاش رو بیرون کشید.
-عروسک نمیخوای؟
تهیونگ به خیره شدن به پسر ادامه داد:
-برای چی؟
-برای خواب دیگه! نمیخوای؟
سری تکون داد:
-چرا، منم یکی میخوام.
جونگکوک قانع شده سری تکون داد و نگاهش رو به عروسک های مچاله شده ی میون بازوهاش داد.
-کدومارو میخوای؟ پَت؟ یا مستر بِراون؟
پسر بزرگتر نگاهی به خرس کوچک و سگ کج و کوله ی درون آغوش پسر انداخت و لب برچید:
-اینارو نمیخوام جونگکوکی.
-عه، پس چی میخوای؟ برم گامبو رو بیارم؟ گامبو گنده تره، تو بغلت جا میشه!
تهیونگ نوچی کشید:
-نه، اونم نه.
جونگکوک بی حوصله هوفی کشید و سر پسر غر زد:
-هیونگ! داری به عروسکام توهین میکنی! اصلا خودت تنها تنها بخواب!
-ولی آخه...میشه به جاش فقط تو رو بغل کنم؟
پسر کوچکتر توی تخت چرخید و پشتش رو به تهیونگ کرد:
-نه خیر! من عروسک نیستم هیونگی!
و پتو رو تا جایی که فقط دو تار موی کوچولو-که مثل گیاه تازه جوونه زده از خاک بودن-ازش دیده بشه، بالا کشید.
پسر بزرگتر لبخند بی صدایی کرد و نگاهش رو به پسرکش دوخت.
دست هاش رو دراز کرد و اون رو باز سمت خودش کشید و به سینهش قفلش کرد.
جونگکوک اعتراضی نکرد، پس تهیونگ هم بوسه ی کم جونی به پشت گردنش زد و بالاخره راضی به بستن چشم هاش شد.
حالا میتونست راحت بخوابه.
تا وقتی پسرکش رو بین بازوهاش داشت، عطرش رو نفس میکشید، نرمی شکمش رو زیر حلقه دستهاش حس میکرد و خرده موهای کم پشتِ گردنش رو، میتونست برای همیشه با آرامش بخوابه.
YOU ARE READING
Daddy's Little Boy
Short Story[پسر کوچولوی بابا] چندشاتی، مینی فیک. ____ میشه به جاش فقط تو رو بغل کنم؟ پسر کوچکتر توی تخت چرخید و پشتش رو به تهیونگ کرد: -نه خیر! من عروسک نیستم هیونگی! ____ کاپل: تهکوک ژانر: رمنس، فلاف، یه کم لیتل اسپیس