بعد قطع شدن تماس با پدرش بکهیون توی سکوت روی کاناپه نشست. چانیول از اتاق بیرون نیومد.
بکهیون منتظر موند.
چانیول از اتاق بیرون نیومد.
بکهیون پاهاش رو تکون داد.
چانیول از اتاق بیرون نیومد.
بکهیون به عقربههای ساعت دیواری خیره شد.
چانیول از اتاق بیرون نیومد.
بکهیون غروب کردن خورشید رو از پنجره دید.
چانیول از اتاق بیرون نیومد.طرفهای ساعت هشت، اون بالأخره اومد. بکهیون به دیوار خالی جلوش نگاه میکرد. درواقع الان حتی اگه میخواست هم نمیتونست کاری جز این بکنه. وقتی ناراحت بود یا استرس داشت، تمرکز کردن روی هرچیزی براش صدبرابر سختتر میشد.
چانیول پایین اومد، اما همچنان طوری رفتار میکرد انگار وجود نداره. بکهیون زانوهاش رو گرفته بود و پاهاش رو تکون میداد. عقب نشسته بود برای همین پاهاش به زمین نمیرسیدن. یکم زیرچشمی به چانیول نگاه کرد.
الان قهر کرده؟ من که چیزی نگفتم!
لب پایینش رو آروم گاز گرفت و یکم فکر کرد. بخاطر اینکه گفت میخواد رابطه داشته باشه عصبانی شده ها؟هرچند بکهیون هنوز نظرش این بود که هرچی باعث شد حسودی کنه حقش بود، باید بیشتر هم میکرد اما خب...
+ نترس نرفتم با کسی، "تک پسر پارکها"!
تند گفت و بلافاصله گوشیش رو توی دستش گرفت. خب دیگه، نوبت چانیول بود که نازش رو بکشه و یچیزی درست کنه چون خیلی گشنش بود.- نمیخوام صدات رو بشنوم.
اون جمله که با لحن خیلی سردی بیان شده بود باعث شد دست بکهیون یک لحظه خشک شه. اما وقتی سرش رو بالا آورد که چیزی بگه زنگ ورودی عمارت زده شد. چانیول بدون این که تغییری توی صورتش به وجود بیاد رفت بیرون.بکهیون گوشی رو کنار گذاشت و همینطوری که به در باز و حیاط تاریک نگاه میکرد زیر لب گفت:
+مگه چقدر عصبانی شده؟
چانیول با دوتا پلاستیک پیتزا برگشت و اونها رو روی میز با نوشابه و چیزهای دیگه چید. بکهیون سر میز رفت و درحالی که هنوز اخم داشت، به جملهی قبلی چانیول جواب داد:
+خب نخواه!چانیول دوباره طوری وانمود میکرد انگار بکهیون وجود نداره و به معنای کلمه جلوی چشمش نیست. بعد یه برش از پیتزاش که هیون نمیدونست قراره کجای اون هیکل رو بگیره بطری ودکا رو از کمد درآورد و یه شات برای خودش ریخت.
چقدر هم که مودبه و برای منم میریزه!
با اینحال ساکت موند و ترجیح داد پیتزاش رو بخوره. شاید چانیول بعد اینکه غذاش رو تموم کرد، دوباره عادی میشد؟چانیول شات دوم رو هم نوشید. و سومی. سر چهارمی بکهیون پاکت خالی پیتزاش رو دور انداخت و آشپزخونهای که بوی الکل گرفته بود رو ترک کرد. نه اون عادی نشد.
نگاه چانیول به بطری نیمه پر... نه، به بطری نیمه خالی بود. ده سال! از وقتی که بیونگ هو رو میشناخت ده سالی میگذشت. هر وقت که نیاز به کمک داشت و پدرش همه چیز رو انداخته بود گردنش، که تقریباً همیشه بود، از بیونگ هو مشورت میگرفت. چانیول همیشه از اون دوره می گفت که وارث پارکها تقریباً فرقی با یه یتیم نداشت.
![](https://img.wattpad.com/cover/349712290-288-k326317.jpg)
YOU ARE READING
Amnesia: The Last Chapter
Fanfictionفراموشی: بخش آخر ژانر: مافیایی، رمنس، طنز، انگست، اکشن، هپی اند کاپل اصلی: چانبک کاپل فرعی: ؟؟؟ بخش اول : پایان یافته | بخش آخر : در حال آپ روزهای آپ: هر هفته "آدم فقط از کسایی که خیلی دوست داره میتونه متنفر بشه..." بکهیون کوچیکترین پسر یه خانواده...