🌱پارت اول _ چیشد که اینجوری شد ؟🌱

202 39 47
                                    


( سلام عزیزانم ♡
به قولم عمل کردم و خیلی زود فیکشن جدید رو براتون آپ کردم .
امیدوارم همراهم باشین و باهمدیگه پیش بریم ❤️
من فقط دو پارت از این فیکشن رو از قبل نوشتم و امیدوارم به قدری بهم انرژی بدین که تند تند در کنار هم بنویسمش و ادامه اش بدیم ♡♡♡♡ )

                         💍💍💍💍💍💍

نفس عميقي كشيد و جعبه اي كه براي تحويل به دست گرفته بود رو روي موتورش قرار داد.
_ اين همه اصرار از كجا مياد ؟ 
و تنها جوابي كه از فرد پشت خط گرفت يه " شب ميبينمت " تهديد آميز بود .
سرش رو با نااميدي تكون داد و موبايلش رو داخل جيبش هل داد .
جعبه ي سفيد رنگ رو دوباره به دست گرفت و نگاهي به آدرس روش انداخت .
_ ساختمان 32 ، منزل جي يونگ .
به سمت پلاك مورد نظر رفت و زنگ در رو فشار داد .
چند لحظه بعد مرد هيكلي قد بلندي ؛ از در بيرون اومد و با ديدن بكهيون ريزه ميزه اي كه جعبه به دست پشت در ايستاده بود پوزخندي زد .

_ جي يونگ؟ بسته ي پستيتون رو آوردم .
مرد دستش رو دراز كرد و جعبه رو ازش گرفت .
نگاه گذرايي به صورت لاغر و غمگين پسر رو به روش انداخت كه اون رو بيشتر به ياد توله سگ كتك خورده ميانداخت .
_ اينا مكمل هاي پروتئينيم هستن . ازشون استفاده كني بد نيست !
بكهيون متعجب سرش رو بالا گرفت و به قيافه ي مغرور مرد رو به روش زل زد :
_ چي ؟
_ خيلي لاغر و بي جوني ! قصدم راهنماييت بود !
و خيلي سريع در رو بهم كوبيد و رفت .

_ حيف كارمو دوست دارم ، وگرنه بهت حالي ميكردم كي بي جونه !
چشم هاش رو توي حدقه چرخوند و بعد از پوشين كلاه مخصوص ، سوار موتورش شد .
روز خوبش با تماس يِجي خراب شده بود و تمام حس و حالش براي تحويل بار هايي كه بايد به مقصد ميرسوند ، از بين رفته بود .
در طول مسيري كه به سمت انباري ميرفت، توي خودش بود و داشت به اين فكر ميكرد كه چطوري از زير قرار هاي از پيش تعيين شده ي  يكهويي كه دوست عزيزش براش ترتيب ميداد ؛ فرار كنه.

به اعتقاد بكهيون ؛ اون هنوز آمادگي ايجاد يك رابطه ي طولاني مدت  رو نداشت .
بر اين باور بود كه بايد اول پول هاش رو جمع كنه تا بتونه توي روز ولنتاين براي دوست پسر خودش يه هديه ي مناسب بگيره و يا در جشن تولدش بتونه ببرتش به يه رستوران گرون !
بكهيون پسري بسيار منظم و دقيق بود و هيچ موقع مناسبت ها رو فراموش نميكرد ، از اين رو ؛ حتي قبل از اينكه وارد يك رابطه بشه به همه چيزش فكر ميكرد و نميخواست بدون داشتن آمادگي ، پا توي همچين موقعيت هايي بگذاره !
اون بايد از لحاظ مالي ؛ وضعيت خودش رو بهبود ميبخشيد تا بتونه مسئوليت يك فرد ديگر رو به عهده بگيره .

كلافه ، به محض ورودش به پاركينگ انبار ، موتورش رو گوشه اي پارك كرد و خيلي سريع به سمت اتاقك رئيسش به راه افتاد .
آقاي كيم پشت ميزش نشسته بود و پاهاي تپل و سنگينش رو روش قرار داده بود .
با ديدن بكهيون ، هن و هون كنان حالت نشستنش رو تغيير داد و با خوش رويي بهش خوش آمد گفت :
_ خسته نباشي بيون ، چايي ميخوري ؟
_ نه آقاي كيم . مرخصي ميخواستم .
_ مرخصي ؟
با تعجب ميزش رو دور زد و رو به روي كارمند اخموش ايستاد .
_ چيزي شده ؟ ناراحت به نظر مياي .
_ همون هميشگي !
_ هي بك ! اين بد نيست كه بقيه نگرانت باشن و بخوان سرو سامونت بدن !
_ منكه بار ها بهش گفتم ؛ فعلا نميتونم با كسي قرار بگذارم .
_ حالا اين دفعه هم برو ، شايد اين بار همون كسيه كه تو ميخواستي ! .... يه مرد قدرتمندِ مسئوليت پذير كه ميتونه ازت نگهداري كنه !
_ من دنبال كسي نيستم كه ازم نگهداري كنه ! خودم ميتونم خرج خودمو بدم ! ... من بيشتر دنبال كسي هستم كه بتونم پيشش به آرامش برسم و ديگه نگران اين نباشم كه وقتي پير شدم بخواد بهم خيانت كنه !
_ خب اينم همون چيزيه كه من گفتم !

we are familyWhere stories live. Discover now