🌱 پارت دوم_ یه اتفاق ناگوار 🌱

112 33 17
                                    

( سلام گوگولیام _ پارت جدید خدمت شما )

🌱🌱🌱🌱🌱🌱

با گريه به سمت موتورش دويد و در حالي كه اشك هاي گرمش رو از جلوي چشم هاش كنار ميزد ، سوئيچش رو از توي جيبش بيرون اورد و به سختي اون رو توي سوراخ فرو كرد .
تا به حال در اين حد تحقير نشده بود و حالش داشت از اين اتفاق بهم ميخورد .
پيش خودش قسم خورد كه ديگه سر قرار از پيش تعيين شده نره و تا اخرين ثانيه ي عمرش با اون موجود فضايي خودشيفته روبه رو نشه .

كلاه مخصوصش رو روي سرش كشيد و بدون توجه به تماس هاي بي وقفه ي يجي ، به راه افتاد .
اصلا چرا بعد از اينكه فهميده بود طرف قرارش چانيوله ، تصميم گرفته بود كه باهاش به اين رستوران لعنت شده بياد ؟
مگه اون عوضي رو نميشناخت ؟
مگه نميدونست كه گستاخه و احتمال اتفاق افتادن همچين افتضاحي وجود داره ؟

به هق هق افتاده بود .
اون هيچوقت دنبال كسي نبود كه نياز هاش رو بندازه گردنش !
بكهيون مردي رو ميخواست كه در كنارش پيشرفت  كنه و به ارامش برسه .
كسي رو ميخواست كه پشتش باشه و درست مثل يك خانواده هواش رو داشته باشه !
اما چانيول ؛ جز يك موجود سرخوش و سر به هوا بودن ، چه ويژگي ديگه اي ميتونست داشته باشه ؟

به سرعتش اضافه كرد و حرص آلود از بين ماشين هايي كه توي خيابون بودند ، عبور ميكرد و به اينكه ممكن بود تصادف كنه يا توسط پليس جريمه شه ، اهميتي نميداد .
بالاخره بعد از چيزي حدود چهل و پنج دقيقه ي مزخرف ، به خونه اش رسيد .
با پاهايي كه انگار بهشون وزنه هاي صدكيلويي اويزون شده باشه ، از پله هاي آپارتمان 50 متريش بالا رفت و به محض ورود به خونه ي نقليش ، خودش رو روي تخت تك نفره ي زوار در رفته اش پرت كرد .

با در رفتن فنر زنگ زده ي تختش ، روي زمين پخش شد و سرش به گوشه ي ميز برخورد كرد .
_ لعنتي !
به زور خودش رو بالا كشيد و شروع كرد به گريه كردن .
بد بياري پشت بد بياري و بكهيون چقدر بيچاره بود كه همه ي اين ها رو زماني داشت تجربه ميكرد كه ؛ حال چندان خوبي نداشت .

موبايلش بي وقفه زنگ ميخورد و از اينكه نميتونست به يجي جواب بده ، از خودش متنفر ميشد!
حالت پرواز تلفنش رو فعال كرد تا شايد يجي دست از تماس گرفتن برداره .
فردا كه حالش بهتر ميشد ، خودش بهش زنگ ميزد و ماجرا رو براش تعريف ميكرد .

زانو هاش رو بغل گرفته بود و داشت به بدشانسي خودش فكر ميكرد .
چرا طي اين سال ها كه با نامیون بهم زده بود ؛ نميتونست از كسي خوشش بياد و باهاش يك رابطه ي درست حسابي داشته باشه ؟
چرا نميتونست دوباره به كسي اعتماد كنه و افكار مزخرفي كه بهش حس ناكافي بودن رو ميداد ،‌از سرش بيرون بريزه و به زندگي عادي خودش برگرده ؟
نامیون حالا ديگه رفته بود و بكهيون به هيچ وجه دلش نميخواست و حتي نميتونست كه اون رو پيش خودش برگردونه !
دوست پسري كه سه سال پيش از كره خارج شده بود و بكهيون ديگه هيچ خبري ازش نداشت !

we are familyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora