با صدای تقهای به در رشتهی افکارش پاره شد و نگاهش رو به در داد.
م. عزیزم؟ میتونم بیام تو؟
جوابی نداد... درواقع وقتی هم برای جواب دادن نداشت چون مادرش به محض تموم شدن جملهاش در اتاق رو باز کرد و وارد شد.میسا نگاهی انداخت و کمی طول کشید تا پسرش رو توی تاریکی تشخیص بده.
باریکهی نور ماه از در باز تراس به اتاق و روی صورت پسرش میتابید.
چراغ خواب رو روشن کرد و لبهی تخت نشست.
م. چرا تو خودتی بکهیونم؟
پسرش کمی دورتر از درب تراس روی زمین نشسته بود و و به دیوار تکیه داده بود.
+هیچی...نور چراغ خواب صورت میسا رو نیمه روشن کرده بود. مادرش درحالی که یه دسته از موهاش رو پشت گوشش میذاشت پرسید:
م. مگه نمیخواستی زودتر از اونجا فرار کنی؟
+آره...
بکهیون زمزمه کرد.
م. پس چیز دیگه ای شده؟
+اون بهم گفت مامان... که ما نمیتونیم باهم باشیم، که تنها پسرخانوادشه و ازش وارث میخوان... حق داره میدونم!
بکهیون اینبار کاملاً شکست و درحالی که بغض کرده بود گفت.میسا چندلحظه نگاهش کرد و بعد پرسید:
م. مگه تو میخواستی باهاش باشی؟
بکهیون به مادرش نگاه کرد. چندبار گفته بود چانیول رو دوست داره... چرا بازم ازش میپرسید؟
+من دوستش دارم!
م. ولی گفتی ازش متنفری... چندبار. و تأکید هم روش کردی.+آدم فقط از کسایی که خیلی دوست داره میتونه متنفر بشه.
پسر کوچیکتر همونطور که دوباره به ماه خیره شده بود گفت. بعد چندلحظه سکوت سرش رو تکون داد و اضافه کرد:
+تازه... اون خیلی بخاطر بحثشون با بابا ناراحته.خانم بیون اخم کمرنگی کرد و پرسید:
م.باهم بحثشون شده؟ دیدم امروز باهم حرف نزدن... ولی دلیلش چی بوده؟
+بخاطر من...
بکهیون با صدای ضعیفی گفت ولی بغضش بهش اجازه نداد جملهاش رو کامل کنه.میسا روی زمین کنار پسرش نشست و موهاش رو نوازش کرد ولی چیزی نگفت. میدونست که پسر کوچیکش، برای اولین بار با این حجم احساسات سر و کله میزنه و یه سری گرههای ذهنی رو هر شخص فقط خودش میتونه باز کنه. میسا اونجا بود، فقط برای اینکه دست پسرش رو بگیره تا سر نخوره. نه اینکه بغلش کنه، چون هرچقدر هم که پاهای بکهیون درد میگرفتن، اگه میسا اون رو بغل میکرد، پسر کوچولوش هیچوقت راه رفتن رو یاد نمیگرفت.
+من دوست ندارم اون ناراحت باشه...
بکهیون ادامه داد و مادرش لبخند کمرنگی زد.
م. بکهیونم همه چیز خوب میشه... تو اون رو دوست داری درسته؟
+درسته.
م. پس براش بجنگ.
بکهیون نفسش رو بیرون داد و سرش رو به نشونهی نه تکون داد.
+اون حق داره... نمیشه که وارث نداشته باشن.م. پسر خوشگلم ما پول داریم. پارکها هم همینطور.
+خب؟
بکهیون با یه ابروی بالا رفته پرسید و مادرش درحالی که دستش رو تو هوا تکون میداد گفت:
م. الان عصر تکنولوژیه. وارثش میتونه توی آزمایشگاه بهوجود بیاد. تازه اگه بر فرض شماها خواستین تا همیشه باهم بمونین... عشق میره و میاد. شاید توی سی سالگی از هم متنفر بودین.
![](https://img.wattpad.com/cover/349712290-288-k326317.jpg)
YOU ARE READING
Amnesia: The Last Chapter
Fanfictionفراموشی: بخش آخر ژانر: مافیایی، رمنس، طنز، انگست، اکشن، هپی اند کاپل اصلی: چانبک کاپل فرعی: ؟؟؟ بخش اول : پایان یافته | بخش آخر : در حال آپ روزهای آپ: هر هفته "آدم فقط از کسایی که خیلی دوست داره میتونه متنفر بشه..." بکهیون کوچیکترین پسر یه خانواده...