نمیدونست چانیول خوابیده یا سرکارشه، اما میدونست از این لحظه وقت دست به کار شدنش بود.
وقتی رفت طبقهی بالا مرد رو خوابیده پیدا کرد. گرچه این موقع شب عجیب بود اما بیدارش نکرد.
کولهاش رو کنار گذاشت و یکم چهرهی آروم تک پسر پارکهاش رو نگاه کرد.
بطریهای خالی رو با خودش برد پایین و بعد شستنشون، آشپزخونهی بهم ریخته رو جمع کرد.از شبی که چانیول رو شناخت این بار از معدود دفعاتی بود که انقدر خونهاش رو شلوغ میدید، درواقع شاید اولین بار! بکهیون میدونست این نشون از آشفته بودنشه. با خودش فکر کرد:
باید هرچه سریعتر رابطهی بابا و چانیول رو درست کنم...با شنیدن زنگ گوشی آشناش از بالا میدونست مرد الان بیدار میشه پس شروع به درست کردن قهوهاش کرد.
از ترقتروقهای طبقهی بالا متوجه شد احتمالا قراره بره بیرون پس قهوهی آماده شده رو توی تراول ماگ ریخت.
چانیول با عجله اومد پایین اما صداهایی که از آشپزخونه شنید باعث شدن اسلحهاش رو دربیاره و با احتیاط وارد اونجا بشه.پسر کوچیکتر رو حتی از پشتسر هم شناخت و بدون معطلی اسلحهاش رو پایین آورد.
- تو اینجا چیکار میکنی؟
بکهیون سمتش چرخید و درحالی که سعی میکرد استرسش رو پشت لبخندش پنهان کنه گفت:
+عصر بخیر مستر پارک! قهوهتون رو اینجا میل میکنید یا توی مسیر؟مرد بزرگتر فقط اخم کرد.
- اول سوالمو جواب بده. همین امروز رفتی نه؟
بکهیون سرش رو تکون داد.
+آره رفتم و الان هستم.
-جداً؟ سر در خونهام زده کاروانسرا و خودم خبر نداشتم؟
بکهیون درحالی که لبهاش رو جمع میکرد به روی خودش نیاورد که طعنهی مرد رو متوجه شده، بجاش گفت:
+نه منم چک کردم چیزی نبود. شام گرم میکنم برات.-نمیخوام برام کاری کنی، به اندازهی کافی کردی.
چانیول برگشت بالا که لباسهش رو عوض کنه اما نگفت که برگشت بکهیون خالی بودن خونه رو کمرنگ کرده... نگفت خوبه که اینجاست... که شاید نشون نده ولی آرومتره...
و این بکهیون بود که پایین موند و به خودش تشر زد که اون مرد حق داره از دستش عصبانی باشه.
ماگ قهوه رو توی دستش گرفت و کنار ورودی منتظر چانیول موند اما اون وقتی رسید فقط بهش گفت که بره کنار.+این رو ببر...
چانیول برای اولین بار توی اون روز نگاهش کرد و بکهیون سریع اضافه کرد:
+لطفاً؟
-میخوای ببرمش؟
+آره...
وارث پارکها سرش رو تکون داد و درحالی که گوشهی ابروش رو میخاروند پرسید:
- پس بهم بگو چرا اینجایی. مگه خود لعنتیت نخواستی بری؟ مگه هرکاری نکردی که بهش برسی؟!بکهیون لب پایینش رو آروم گاز گرفت و سرش رو یکم پایین انداخت.
+چون نمیخواستم ناراحت باشی...
- و بودن تو قراره خوشحالم کنه؟
+نه ولی حداقل تنها ناراحت نیستی...
چانیول ناباور نگاهش کرد و بعد گفت:
-بکهیون. تو دلیلشی.
+چرا؟
پسر کوچیکتر با چشمهایی که کم کم داشتن پر میشدن پرسید و فقط باعث شد اخم مرد بزرگتر پررنگتر بشه.
-الان وقت این بحث رو ندارم، برو کنار دیرم شده.
![](https://img.wattpad.com/cover/349712290-288-k326317.jpg)
أنت تقرأ
Amnesia: The Last Chapter
قصص الهواةفراموشی: بخش آخر ژانر: مافیایی، رمنس، طنز، انگست، اکشن، هپی اند کاپل اصلی: چانبک کاپل فرعی: ؟؟؟ بخش اول : پایان یافته | بخش آخر : در حال آپ روزهای آپ: هر هفته "آدم فقط از کسایی که خیلی دوست داره میتونه متنفر بشه..." بکهیون کوچیکترین پسر یه خانواده...