chapter 1

119 22 72
                                    

زنگ در چندین بار به صدا در اومد . ونسا که داشت میز رو واسه مهمونی امشب آماده میکرد با صدای بلند دخترشو صدا زد : " استلا ! استلا درو باز کن " .

خدمتکار خونه واسه دوهفته مرخصی گرفته بود واسه همین ونسا همه کارای امشب خودش انجام داده بود.

استلا همینطور که تاپ سیاهشو میپوشید داد زد : " باشه مامان " . آهی کشید و دوباره خودشو تو آینه نگاه کرد تا موهاشو مرتب کنه و به خط چشمش نگاه کرد و بعد پشتشو به آینه نشون داد تا شلوارک جینشو چک کنه .

یک هفته از تابستون گذشته بود و امشب قرار بود توی خونه رابینسون ها یه دورهمی بین خانواده رابینسون و وولف برگذار بشه. چون پسرای خانواده‌ داشتن از کالج برمیگشن تا تعطیلات تابستون رو توی شهرشون بگذرونن

"استلا ؟ در !" ونسا دوباره دخترشو صدا.

ونسا که داشت از پله ها پایین میومد شنید که مادرش زودتر درو باز کرد . آهی کشید و با خودش فکر کرد 'اگه خودت قرار بود درو باز کنی چرا منو صدا زدی ' . احتمال میداد برادرش ' آرچر 'رسیده باشه چون نیم ساعت پیش از مادرش شنیده بود که اون نزدیک خونه ست .

از پله ها پایین اومد و مستقیم به سمت اتاق نشیمن رفت و خودشو روی کاناپه انداخت و گوشیش رو چک کرد.

همینطور که به گوشی خریده شده بود و اینستاگرامش رو چک میکرد حضور شخصی رو پشت سرش توی اتاق حس کرد. و بدون اینکه توجهی بکنه با همون حالت گفت :" خب آرچر ظاهراً قراره این سه ماه تابستون تورو این‌جا تحمل کنیم " .

مرد پشت سرش خنده آرومی کرد و گفت :" واو عشق خواهر و برادری بین شما موج میزنه "

استلا وقتی فهمید صدای برادرش نیست ابروهاش در هم رفت و برگشت پشت سرشو نگاه کنه و با دیدن جیسون خندید و بلند شد تا اونو بغل کنه

"سلام کاپ کیک " جیسون با پوزخندی که روی لبش داشت گفت و اونو توی آغوش گرفت

استلا چشماشو چرخوند ، خودشو کنار کشید و دوباره به کاری که میکرد برگشت " بزرگ شو جیسون این کلمه دیگه منو اذیت نمیکنه "

توی بچگی چون استلا همیشه خیلی حساس بود و بخاطر کوچترین مسئله ای زود گریه میکرد جیسون و آرچر واسه اذیت کردنش اونو کاپ کیک صدا میزدن و استلا از این موضوع متنفر بود و همیشه عصبانی میشد.

"ولی ظاهرا هنوز تاثیر خودشو داره " جیسون پاهای استلا رو که روی کاناپه دراز کرده بود بلند کرد و کنار استلا نشت و پاهاشو روی پاهای خودشو گذاشت ." خب پس حدس میزنم هنوز آرچر برنگشته "

استلا اوهومی گفت و بدون اینکه سرشو از روی گوشی بالا بیاره پرسید " پدر و مادرت نیومدن؟ "

جیسون همینطور که به پاهای برنزه استلا خیره شده بود گفت :" نه من زودتر رسیدم ولی باید کم کم پیداشون بشه " دستشو روی ساق پای استلا گذاشت و تا رون های اونو نوازش کرد .

obsession Onde histórias criam vida. Descubra agora