وقتی نیمههای شب مرد بزرگتر وارد خونه شد برخلاف شب قبل خونه تاریک یا حتی نیمه تاریک نبود. چراغها روشن بودن و این خبر از بیدار بودن بکهیون میداد.
+سلام چانیول!
پسر کوچیکتر هیجان زده گفت و باعث شد لبخند کمرنگی روی لبهای مرد که تا اون لحظه توی جلسههای مزخرف و پشت هم بود بنشینه. چانیول دیگه نمیتونست کمکی به حس مزخرفی که کل وجودش رو گرفته بود بکنه، حتی بودن بکهیون هم فقط برای چندلحظه حواسش رو پرت میکرد.
-سلام هیون.+به خونهی خودت خوش اومدی! برات شامت رو گرم میکنم تا لباس عوض کنی.
- عضو گروه پیشاهنگی شدی یه روزه؟ شام خوردم گفتم که منتظرم نباشی.
پسر کوچیکتر به وضوح پکر شد اما سعی کرد به روی خودش نیاره. سرش رو تکون داد و گفت:
+اوهوم... برش میدارم.
-بکهیون...
با صدای چانیول سریع برگشت.
+بله؟
مرد بزرگتر در رو بست و آروم به سمت پسر رفت.روی کاناپه نشوندتش و خودش جلوش روی دو زانو نشست.
-بنظرت...
انگشتش رو روی زانوش دایرهوار میکشید و سعی میکرد تماس مستقیم نوک انگشتش با پوست روشن پسر رو نادیده بگیره.
اون لعنتی باز بدون توجه به نظر چانیول بدون شلوار تو خونه تردد میکرد، درسته باکسر داشت و درست که بلوزش اصولا بلند بود ولی اصل داستان تغییری نمیکرد... میکرد؟
-اگه خدمتکار میخواستم، پولش رو نداشتم که بگیرم؟+البته که داری...
بکهیون با لبهای بیرون اومده گفت اما مرد بزرگتر ادامه داد:
-پس وقتی نگرفتم بنظرت مفهومش چی میتونه باشه؟
پسر کوچیکتر اخم کرد.
+من برای خودم که درست کردم برای تو هم گذاشتم سخت نگیر! و... و برام مهم نیست چرا نگرفتی منم خدمتکار نیستم، دوست دارم اینکارها رو برات بکنم.
بکهیون سریع جواب داد و با دلخوری مرد رو کنار زد. اونجا رو ترک کرد و چیزی مثل "عوضی" زمزمه کرد.وارد آشپزخونه شد و با عصبانیت خواست کل میز رو جمع کنه اما کلی زحمت کشیده بود و تازه... حتی شام هم نخورده بود یعنی کم خورده بود که بتونه با اون مردک بیاحساس هم شام بخوره...
پس نشست پشت میز و برای خودش غذا کشید.هنوز چیزی نخورده بود که چانیول وارد شد. لباسهاش رو عوض کرده بود و مشخص بود دست و صورتش رو شسته.
- چیکار داری میکنی؟
بکهیون برای خودش کمی واین ریخت و جواب داد:
+غذا میخورم.
مرد جام رو ازش گرفت.
-فکر کردم واسه منه!
+برای کسی بود که قدرش رو بدونه...
بکهیون تلخ گفت و باعث شد مرد آروم بخنده.
- جالبه...پسر با اخم دوباره نگاهش کرد.
+میخوری یا میخوای اذیت کنی؟
چان در بطری شیشهای رو بست و سرجاش برش گردوند.
- میخوام اذیت کنم.
در عوض یکم ودکا برای خودش ریخت.پسر کوچیکتر بهخاطر جواب چانیول اخمی کرد و از جاش بلند شد اما مرد دستش رو خوند و سریع نشوندش.
+ولم کن حوصله ندارم
-اوه چه خشن!
بکهیون سرش رو تکون داد چندبار.
+ آره هیکلت رو نبین هنوز خشم من رو ندیدی!
سریع گفت و سعی کرد تا جایی که میتونه ترسناک و جدی باشه.
![](https://img.wattpad.com/cover/349712290-288-k326317.jpg)
YOU ARE READING
Amnesia: The Last Chapter
Fanfictionفراموشی: بخش آخر ژانر: مافیایی، رمنس، طنز، انگست، اکشن، هپی اند کاپل اصلی: چانبک کاپل فرعی: ؟؟؟ بخش اول : پایان یافته | بخش آخر : در حال آپ روزهای آپ: هر هفته "آدم فقط از کسایی که خیلی دوست داره میتونه متنفر بشه..." بکهیون کوچیکترین پسر یه خانواده...