چانیول تعظیم نصف و نیمهای کرد و بکهیون هم همون کار رو انجام داد.
چ. پسر دوم بیون؟
ارباب پارک به محض اینکه سرشون رو بلند کردن پرسید.
چانیول روی مبل نشست و بکهیون هم کنارش آروم گرفت. نگاه مرد جوون با سوءظن روی پدرش نشست.
-تو از کجا میدونی؟چ. من خیلی چیزها رو میدونم.
پارک چائو بیاهمیت گفت و دستهاش رو توی هم قفل کرد.
- بهجز چیزهایی که مهمن.
توی نگاه وارث پارکها بیتفاوتی موج میزد، بیتفاوتیای که سالها بود لایهی محافظ غم شده بود.
چ. باز چه ننگی به بار آوردی؟
لحن تمسخرآمیزش برای بکهیون بیشتر از هرچیزی تعجبآور بود. چطور ممکن بود یه پدر با بچهاش اینطوری حرف بزنه؟ انگار حتی کوچیکترین اهمیتی هم به احساسات چانیول نمیده؟ به این فکر نمیکرد که چانیول چه حسی پیدا میکنه؟-کدومش رو میخوای بشنوی؟
توی صدای چانیول شوخطبعی بود، شوخطبعیای که بکهیون رو ناراحت میکرد چون میتونست حس کنه پشتش قلبی میتپه که شکسته.
چ. مایه ناامیدی ای.
تک پسر پارکها بهنظر نمیاومد ناراحت شده باشه، در عوض دستش رو توی جیب داخلی کتش برد و بعد درآوردن یه نخ، سیگارش رو روشن کرد.چ. سیگار توی این عمارت ممنوعه. همینقدر هم نمیدونی؟
چانیول میخواست بگه برای همه بهجز تو ممنوعه اما بهجاش گفت:
- فقط چون ظاهر رو نگه میدارم دلیل نمیشه برام اهمیت داشته باشی.
پدرش عصبیتر از قبل ادامه داد:
چ. الان چرا پسر بیون رو با خودت آوردی؟ دیگه رسماً از هرچی از خون پارک توی رگهات بود رو گذاشتی کنار نه؟چانیول خندید. پدرش فکر میکرد اون میخواد یه بیون باشه؟ اون هیچوقت این رو نخواسته بود. اون فقط میخواست بیونها رو دور خودش داشته باشه. یکیشون رو به عنوان پدری که نداشت، یکیشون رو به عنوان معشوقی که حس میکرد لیاقتش رو نداره و یکی دیگه رو به عنوان کسی که میتونست برادرش باشه. اون نمیخواست یکی از بیونها باشه، میخواست بیونها خانوادهاش باشن.
-نه. "مباشر" عزیزت بهت نگفت؟ بکهیون دوست پسرمه.همونطور که انتظار داشت چندثانیه بعد پدرش شات خالی الکل رو سمتش پرت کرد که با صدای بدی شکست. بکهیون از جاش پرید اما چانیول بدون اینکه تکون بخوره دستش رو روی پای پسر گذاشت و با فشار آرومی بهش گفت همهچیز مرتبه، بکهیون نمیدونست... اگه این اوضاع مرتب بود، پس چانیول چی رو بد میدونست؟
چ. تو چه غلطی کردی؟ کثافت گناهکار! باید همون وقتی بچه بودی میکشتمت!
آخرین اثار خنده از صورت چانیول محو شد و با صدای بمی گفت:
-تلاشت رو که کردی.
بعد انگار که بخواد اون افکار رو بزنه کنار سرش رو تکون داد و با همون لبخند دوباره پدرش رو نگاه کرد.
- حالا این مقدمه چینی ها رو بیخیال. واسه چی صدام کردی؟
![](https://img.wattpad.com/cover/349712290-288-k326317.jpg)
YOU ARE READING
Amnesia: The Last Chapter
Fanfictionفراموشی: بخش آخر ژانر: مافیایی، رمنس، طنز، انگست، اکشن، هپی اند کاپل اصلی: چانبک کاپل فرعی: ؟؟؟ بخش اول : پایان یافته | بخش آخر : در حال آپ روزهای آپ: هر هفته "آدم فقط از کسایی که خیلی دوست داره میتونه متنفر بشه..." بکهیون کوچیکترین پسر یه خانواده...