Part FORTY NINE

186 67 81
                                    

بکهیون هنوز توی شوک رفتار قبلی بود که با نظر چانیول دهنش نیمه باز موند.
- رفتارش بهتر شده...
اوه لعنتی، این بهترشه؟
پسر کوچیکتر با خودش فکر کرد.
م. خیلی بهتر شدن. دیگه خدمتکارها رو کتک نمی‌زنن.
چانیول سری تکون داد و چشم‌های بکهیون گرد شدن. کتک زدن خدمتکارها؟ این چه جور رفتار ارباب رعیتی‌ای بود؟

- خوبه. مادرم چطوره؟
گوش‌های پسر کوچیکتر با شنیدن اسم مادر چانیول تیز شدن و با کنجکاوی به مباشر خیره شد تا جواب رو بشنوه.
م. خانم پارک مثل همیشه هستن.
"مثل همیشه" عبارت مرموز و جالبی بود که هیون رو بیشتر از قبل کنجکاو کرد.
- میرم یه سر بهش بزنم.
البته چانیولی، حتماً این کار رو بکن. منم می‌خوام ماما پارک رو ببینم!

م. بله ارباب جوان.
سر وارث پارک‌ها سمتش برگشت.
- چی؟
م. بله آقای پارک.
به‌نظر بکهیون رفتار چانیول... مخصوصاً طرز ادا کردن حرف‌هاش تا حد زیادی به پدرش شباهت داشت.
به هرحال منتظر موند تا مباشر اتاق رو به حالت عادی برگردونه و بعد دوباره با تشریفات مزخرف و خدمتکارهای بیش از حد عمارت به طبقه بالا و جایی که هیون حدس می‌زد اتاق خانم پارک باشه رفتن.

برای بک یکم عجیب بود که مامان چانیول با پدرش توی یه اتاق نبودن، پدر خودش به هیچ‌وجه حاضر نبود حتی برای چندشب کوتاه هم جایی بجز کنار همسرش بخوابه اما خب بکهیون متوجه بود که رابطه‌ی مادر و پدر خودش با رابطه‌ای که مادر و پدر چانیول باهم داشتن زمین تا آسمون فرق داشت.

- سلام مامان.
با وارد شدن به اتاق حواس بکهیون به دکور اون مکان پرت شد. پرده‌هایی که گل‌های صورتی ریز داشتن و رنگ روشن اون‌جا انگار یه مکان کاملاً جدا از بقیه‌ی عمارت بود، بیشتر شبیه به خونه‌های اروپاییِ دهه‌ی هفتاد میلادی. صندلی چوبی گهواره‌ای هم کنار پنجره‌ای که به باغ باز می‌شد وجود داشت و هیون تونست موهای خاکستری کسی، احتمالاً مامان چانیول، رو تشخیص بده.

چانیول جلو رفت و آروم ازش پرسید که خوبه یا نه. زن دوباره جواب نداد. این بار وارث پارک ها ضربه‌ای روی شونه‌اش زد و بالأخره زن روش رو از پنجره برگردوند.
بکهیون خشک شد. نه فقط بخاطر زیبایی خانم پارک یا شباهت زیاد چشم‌هاش به چشم‌های چانیول، اما بیشتر بخاطر اینکه پرسید:
ن. شما؟

مرد نفسش رو بیرون داد و زمزمه کرد:
- من چانیولم.
مادرش خندید و سرش رو تکون داد.
ن.بامزه بود پسرجون.
Ma per favore...
(اما لطفاً...)
چانیول الان توی حیاطه. یکم دیگه برمی‌گرده. بهش گفتم پدرش عصبانی میشه اگه بسکتبال بازی کنه ولی گوش نکرد.
زن دوباره نگاهش رو به پنجره داد و زمزمه کرد:
ن. یکم دیگه برمی‌گرده...

- مامان...
چانیول با صدای آرومی گفت و جوابی نگرفت. دوباره مادرش رو تکون داد تا نگاهش کنه.
ن. شما؟
بکهیون به خودش اومد. مادر چانیول... اون زن زیبا با چشم‌های دوست‌داشتنی‌ توی یه چرخه‌ی ناتموم گیر کرده بود.
نگاهی به چانیول انداخت. مردی که دوست داشت گذشته‌ی دردناکی داشت. احساس ناراحتی زیادی برای چانیول و گذشته‌اش می‌کرد اما سعی می‌کرد با این فکر که "از این به بعد اون هست و چانیولی تنها نمی‌مونه" خودش رو آروم کنه.

Amnesia: The Last Chapter Where stories live. Discover now