💍𝐼 𝑊𝑎𝑛𝑡 𝑇𝑜 𝑀𝑎𝑟𝑟𝑦 𝑌𝑜𝑢💍

129 46 14
                                    

💍𝐼 𝑊𝑎𝑛𝑡 𝑇𝑜 𝑀𝑎𝑟𝑟𝑦 𝑌𝑜𝑢💍

همیشه از آماده شدن فراری بود؛ چون نمی‌تونست دکمه‌های لباسش رو ببنده و پاپیونش رو درست کنه. این سخت‌ترین کار دنیا بود. هرچند جان، پرنس شهرهای شمالی، از اول تحت آموزش‌های سخت بود؛ اما با این حال نتونسته بود توی این کار به موفقیت برسه. اون فقط چهار ساله‌ش بود. ازش چه توقعی داشتند؟

هرچند سپاسگزار ییبو، پرنس شهرهای جنوبی، بود. همیشه بهش کمک میکرد تا آماده بشه؛ برای همین در نظرش اون بهترین پسر دنیا بود. چطور این پسر که همسن خودش بود توی همه کارها استعداد داشت؟ حتی تنهایی مسواک میزد و آماده میشد. دوست داشت همه چیزش شبیه به ییبو باشه.

امروز روز مهمونی بود! همیشه تو روز ولنتاین پدرش یک جشن ترتیب میداد و پرنس‌های شهرهای مختلف رو دعوت میکرد، ییبو هم یکی از مهمون‌ها بود. در حالی که نفسش رو حبس کرده بود تا ییبو پاپیونش رو ببنده، گفت:

نکنه توی مهمونی امروز برام همسر انتخاب کنند؟

ییبو اخمی کرد و گفت:

تو هنوز بچه‌ای جان، پدرت این مهمونی رو به خاطر عشقش به ملکه گرفته.

جان نگاهی به لپ‌های ییبو انداخت که در حال تکون خوردن بود. دوست داشت انگشتش رو توی یکی از لپ‌هاش فرو کنه؛ اما تحمل کرد:

اگه هنوز بچه‌م، با تو هم نمیتونم ازدواج کنم؟ اگه تو هم منو دوست داری، میتونم به امپراطور بگم که اجازه بده همسرم بشی. توی روز عشق تورو انتخاب کنم؟

ییبو وقتی پاپیون جان رو بست، تونست بالاخره پاهاش رو کامل روی زمین بذاره. یکم قدش از جان کوتاه‌تر بود:

ما بچه‌ایم. تازه پرنس شمالی و جنوبی نمیتونند باهم ازدواج کنند.

جان این بار انگشتش رو توی لپ ییبو فرو کرد و گفت:

تو هم خوب مسواک میزنی، هم خوب پاپیون میبندی، چرا همسر من نمیشی؟

ییبو فکر نمیکرد اجازه بدند باهم ازدواج کنند. در هر صورت ییبو بدش نمیومد. اینجا بیشتر اتاق‌هاش سبز رنگ بود. حتی جوجه‌ها و بچه خرگوش‌های زیادی رو توی حیاط کاخ دیده بود. اگه اجازه میدادن باهم ازدواج کنند، قطعاً روزهای خوشی در انتظارشون بود؛ برای همین هر دو تصمیم گرفتند این موضوع رو با خانواده‌هاشون در میون بگذارند.

***************

همه مشغول خوشحالی بودند. ییبو و جان نگاهی بهم انداختند و بعد دست همدیگه رو گرفتند. جلو رفتند و روبه‌روی پدرانشون ایستادند. جان محکم دست‌های ییبو رو فشرد و گفت:

من میخوام ییبو همسرم باشه تا هر روز دکمه‌های لباسم رو ببنده. اجازه می‌دید؟

ییبو سری تکون داد و گفت:

منم میخوام جان همسرم باشه تا یکی از اتاق‌های سبز رنگ برای من باشه و هر روز با جوجه‌ها بازی کنم. اجازه می‌دید؟

دو مرد نگاهی بهم انداختن و بعد با صدای بلندی شروع به خندیدن کردند. ییبو و جان عصبی شدند. چرا هیچکس اون‌هارو جدی نمی‌گرفت؟

با ناراحتی یک گوشه رفتند. چرا می‌خواستند اون‌هارو از خوشی محروم کنند؟ ییبو کتاب‌هایی که پدرش برای مادرش میخوند رو به یاد آورد. آروم خودش رو به جان نزدیک‌تر کرد و گفت:

باید فرار کنیم تا راضی بشن. آماده‌ای؟

جان سری تکون داد و بعد از مهمونی دور شدند تا باهم فرار کنند؛ هرچند اون‌ها حتی نمی‌‌دونستند در خروج کجاست؟ 😐

𝑆ℎ𝑜𝑟𝑡 𝑆𝑡𝑜𝑟𝑦Where stories live. Discover now