دوساعت قبل از مسابقه رالی:
قرار نبود روز آسونی باشه.
رعد و برقی که توی آسمونی که با ابرهای آبی و بنفش پر شده بودن ترکید، زودتر از هر پیشگوییای این خبرو بهش داد. صدای الکتریسیتهی تخلیه شده چند ثانیه بعدش آسمونو پر کرد و رگبار بهاری به آرومی شروع شد.
بکهیون چند بار پلک زد تا چشمهای خستهشو سر حال بیاره و حس رخوتی که باعث می شد مثل یه مست بیحال احساس شناور بودن کنه رو عقب برونه.
انگشتهاشو روی پیشونیش کشید و از پنجره فاصله گرفت و به سمت میزش رفت. روی میز چند کاغذ خطاطی ناتموم و نامرتب یه گوشه روی هم جمع شده بودن. کاغذا رو نادیده گرفت و در عوض لیوان نیمه پری که درست وسط میز قرار داشتو برداشت و با یه جرعه، محتوای سرخ رنگ ناچیزی که داخلش باقی مونده بودو، سر کشید. وقتی مزهی آشنا، فلزی و شور خون روی زبونش پخش شد، پیشونیش چین برداشت اما بدنش با ولع همهشو جذب کرد.
_مطمئنی همین برات کافیه؟
صدای نگران کیونگسو، بهترین دوستش، که به در تکیه داده بود، باعث شد سرشو بالا بیاره.
_اگه زودتر بهم گفته بودی یه مقدار بیشتر برات نگه میداشتم. وقتی اومدی تقریبا بطریو خالی کرده بودم.
بر خلاف اون، کیونگسو یه عطشدار کامل بود. نسل پدر و مادرش به یکی از قدیمیترین خانوادههای عطشدارها برمیگشت و شجرهی طولانیای داشتن. توی کنترل عطشش نظیر نداشت، تقریبا مثل بکهیون، کمتر زمانی پیش میاومد که نتونه گرسنگیشو کنترل کنه، اما همیشه محض احتیاط یه بطری توی یخچال دفترش نگه میداشت. برای اوقاتی مثل اون روز که به خاطر این که زمان طولانی خون ننوشیدن، بدن و ذهنشون دچار نوعی رخوت و خوابزدگی میشد.
کیونگسو جلو اومد و روی شونهاش دست گذاشت: "از آخرین باری که خون خوردی چقدر میگذره؟"
بکهیون سرشو تکون داد و با حسرت به چند قطرهای که از دیوارهی لیوان سر میخورد خیره شد. حاضر بود برای چند قطره بیشتر، صورتشو داخل لیوان فرو کنه. زبونشو روی لبهاش کشید و جواب داد: "نمیدونم. شاید... دو یا سه ماه."
ابروهای کیونگسو بالا رفت و نه چندان محکم ضربهای به شونههاش زد: "عقلتو از دست دادی؟ حتی اگه دورگه باشی سه ماه مدت زمان زیادیه. چجوری تحملش کردی؟ همینقدرم که هنوز سرپایی عجیبه. تو این مدت اصلا گرسنهات نشد؟"
بکهیون دوباره سرشو تکون داد: "حواسم پرت بود." و ناخوداگاه بوی سیاهترین و تلخترین قهوهی دنیا، به همراه بوی آتیش، مس و زیتون از یه تعمیرکار قدبلند هارلیسوار مشامشو نوازش داد و باعث شد گوشهی لبهاش به آرومی بالا بره.
YOU ARE READING
❣once upon a time:desire🩸❤️🔥🏍🔧
Fanfictionبکهیون سرجاش خشکش زد. عضلاتش برای یک ثانیه از حرکت ایستادن و تمام حسهاش روی بویی که همون لحظه به مشامش رسیده بود، تمرکز کردن. اون مرد بوی قویترین و سیاهترین قهوهی جهان رو میداد، تلخ اما معتادکننده، به همراه بوی مس و آتش و شاید زیتون. بویی کامل...