chapter 50

139 43 16
                                    

هوا به شدت سرد بود  و تاریک اماشعله های آتش و صدای به هم خوردن شمشیر ها و سم اسبان ییبو را به محل مبارزه راهنمایی کرد.
وقتی به محل رسید، پشت درختی پنهان شد.
با دیدن افراد و سربازان ، خودش را باخته بود اما باید برای زندگی خواهرش تلاش میکرد.
ییبو از وقتی با جیائو آشنا شده بود ، احساس میکرد پیوند عمیقی با او دارد، به طوری که فکر میکرد جیائو،  همان خواهر دوقلوی اوست.
گرچه جیائو بزرگ تر و کله شق بود، اما ییبو او را دوست داشت.
یکبار خانواده اش را از دست داده بود، اینبار اجازه نمیداد کسی خانواده اش را از او بگیرد.
تیر را برداشت، به یکباره خاطره ای که از تیر اندازی با ژان داشت ،از جلوی چشمانش گذشت.
✨فلش بک
ییبو چند تیر به سمت هدف پرتاب کرد، اما یکی پس از دیگری به خطا رفتند.
هوفی کشید و اینبار با قدرت بیشتری تیر رو رها کرد، کمی منتظر نتیجه موند، اما اینبار هم به خطا رفت.
با عصبانیت لگدی به زمین زد.
ژان نیشخندی زد و جلو اومد، دست ییبو رو گرفت و کمان رو بالا آورد: چون فقط از قدرت استفاده میکنی تیرت خطا میره!
با اون یکی دستش ،دست دیگر ییبو رو بالا آورد و تیر رو داخل کمان گذاشتند:استفاده از کمان دقت بالایی میخواد.
نفس های گرم ژان به گردن ییبو میخورد و نمیتونست روی آموزش تمرکز کنه.: ژان
ژان تیر رو آماده کرد:باید حواست به خیلی چیزا باشه. جهت باد، فشار کمان، پستی بلندی زمین
با پای راستش فاصله ای میان پای ییبو ایجاد کرد.
صورت ییبو  قرمز شده بود و عرق های ریز و درشت روی اون وجود داشت.
ژان نگاهی به هدف انداخت:باید به همشون عادت کنی، اگه از یکیش غافل بشی تیرت خطا میره.
و تیر رو رها کرد، تیر درست وسط هدف خورد.
ییبو نگاهی به تیر انداخت و خودش رو از آغوش ژان بیرون کشید: فاصله ات رو حفظ کن شاهزاده!!
ژان نیشخندی زد: اما من فقط داشتم آموزش میدادم!
ییبو حرصی خندید: به همه اینطوری آموزش میدی؟
ژان شونه ای بالا انداخت: اگه نیاز باشه چرا که نه. الانم دوباره نشونه بگیر و تیر اندازی کن.
ییبو پوفی کشید و تیر دیگه ای برداشت و نشونه گرفت، این بار سعی کرد چیز هایی که ژان گفته بود رو رعایت کند، نفس عمیقی کشید و به هدف چشم دوخت.
وزش باد رو الان حس میکرد، اینبار با قدرت کمتر و دقت بیشتری نشونه گرفت و تیر رو رها کرد، اما در کمال تعجب اینبار هم تیر با فاصله کمی از هدف خطا رفت.
ژان پوزخندی زد: انگار حالا حالا ها کار داریم ملکه من.
دوباره سمت ییبو رفت، ییبو چند قدم به عقب برداشت: دوباره میخوای خودتو بهم بچسبونی؟
ژان با صدای بلند خندید.
ییبو چینی به ابروهاش داد.
ژان کمی نزدیک تر شد : آره انقدر اینطوری بهت آموزش میدم تا به هدف بزنی !

پایان فلش بک

تیر را داخل کمان گذاشت، سعی کرد تمام چیز هایی که ژان گفته بود را به کار ببندد، جهت باد را بررسی کرد، و خودش.را با پستی بلندی زمین همتراز کرد ، شخصی را نشانه گرفت، اینبار باید بیشتر دقت میکرد، اینبار جنگ واقعی بود و نشانه اش ثابت نبود!
با دقت فشار کمان را تنظیم و تیر را پرتاب کرد.
درست به هدف خورد، اولین باری بود که انقدر دقیق به هدف میزد، آن هم هدف واقعی!
دوباره تیرش را برداشت و اینبار شخص دیگری را نشانه گرفت.
تیر ها یکی پس از دیگری به هدف می‌خوردند و این ییبو را تشویق به نشانه گیری بیشتر کرد.
تیر بعدی را گرفت و داخل کمان گذاشت.
سردی چیزی را روی گلویش احساس کرد، آرام برگشت و دشمن را دید.
+: کارت تمومه ، حرومزاده!!!
شمشیرش را بالا برد و با سرعت و قدرت زیاد پایین آورد، ییبو با کمانش حرکت او را دفع کرد، مرد اینبار با قدرت بیشتر به او حمله کرد و ییبو دوباره برای دفاع از کمانش استفاده کرد، که اینبار کمانش از وسط نصف شد.
نگاهی به کمان نصف شده اش انداخت، و  سعی کرد از حملات جای خالی دهد، تا به حال مبارزه جدی نداشته بود و او حال برای زندگی میجنگید.
اما حریفش بسیار حرفه ای بود و او به زودی این دنیا را ترک میکرد.
دنیایی که از اول زندگی به او سخت گرفته بود، بیست سال به جای خواهرش زندگی کرد و آزادی نداشت،
وقتی هم که خواستند مهاجرت کنند به دام مغول ها افتادند و پدر و مادرش را از دست داد.
این زندگی چه از جان ییبو می خواست؟
ییبو مگر چه هیزم تری به او فروخته بود، که زندگی اش سراسر رنج و درد بود؟
هربار میخواست خوشحال باشد، زندگی سنگ های بزرگ تری جلویش می انداخت.
خسته شده بود از زندگی که هر روز باید برای آن التماس میکرد.
دشمنش اینبار در مرز پیروزی بود که شمشیرش قبل از  اینکه به گردن ییبو برسد ، متوقف شد.
ییبو متعجب به شخص نگاه کرد و بعد مدتی افتاد، ژان را با شمشیری خون آلود دید، چهره ای عصبی داشت و رگه های پیشانی اش از شدت خشم و عصبانیت ، برجسته شده بود.
خشمی که به جان ییبو لرز انداخت و دست و پایش را گم کرد.
ژان چند نفر دیگه رو هم از صحنه روزگار محو کرد و کنار ییبو آمد:  عقلت رو از دست دادی؟؟؟ با چه منطقی وارد میدان شدی ،در حالی که هیچی بلد نیستی؟
ییبو نگاهی به زمین انداخت، ژان در حال دفاع از ییبو بود، اشخاصی که به آنها نزدیک میشد رو یکی پس از دیگری می کشت.
دیگر حرفی میان آن دو رد و بدل نشد .
بعد از مدت کوتاهی هاشوان به آن ها پیوست.: سرورم حالتون خوبه؟
ژان در حال مبارزه، نگاهی به شخص انداخت و با دیدن هاشوان  جواب داد: خوبم، سریع تر ییبو رو پیش یانلی و یوبین ببر.
ییبو با شنیدن حرف ژان  نالید: ژانننن.
عرق های ریز و درشت روی پیشانی اش بود،بی توجه به حرف ییبو و سکوت هاشوان جدی تر گفت:  هاشوان میخوای از فرمان سرپیچی کنی؟
هاشوان همون‌طور که مبارزه میکرد : نه سرورم، الان می برمشون!
دست ییبو را گرفت : به نفعمونه سریع بریم، ژان هیچ موقع انقدر عصبی نبوده!
ییبو سری تکان داد و به اکراه سمت دروازه حرکت کردند.
_____________________
سلام به  دوستانی که این فیک رو میخونن☺️
سین ها به ۹۰ میرسه ولی ووت به ۳۰ تا هم نمیرسه!!
این حجم از سایلنت ریدر بودن واقعا قلب آدمو میشکنه💔
خواهشا اگه میخونید ووت بدین که این داستان رو با انرژی و پایان خوش تمومش کنم❤️
باتشکر 😌💙
ووت و کامنت یادتون نره✨

𝐵𝓁𝓊𝑒 𝑅𝑜𝓈𝑒 Where stories live. Discover now