Part 1

9 3 4
                                    

روز مرگش به دلیل حرف هایش فرا رسیده بود، حرفی که همه اون رو یک گناه میدونستن.
یک بتا اون‌رو به سمت سکو هدایت کرد، جایی که قراره به زندگیش پایان بدهند‌.

نفس عمیق کشید که حداقل با آرامش میمیرد.

یک
دو
سه
چهار

با هر بار شمردن اعداد منتظر تیری بود ولی هیچ دردی را حس نکرد.
با حس کردن اینکه یه نفر بغلش کرده چشماشو باز کرد و به موهای طلایی پسر نگاه کرد.

پسر با صدای آرومی که بیشتر به زمزمه می‌خورد گفت: نگران نباش من کنارتم، نمی‌زارم اونا آسیبی بهت بزنن.

حرفاش باعث گرم شدن قلبش میشد.
باعث شکل گرفتن لبخندی گرم شد.

در همان حالت انگار زمان متوقف شده بود.
ولی یکی از دور فریاد کشید: ولی شاهزاده اون گناهکاره باید بمیره.

شاهزاده: ولی اون بی‌گناهه، از چه زمانی به زبان آوردن کلماتی که اکثریت مردمان هم آن را قبول دارند کسی گناهکار می شود؟

مرد خواست جوابی بدهد ولی، جز درستی حرفی زده نشده بود.
برای همین فقط به انداختن سرش به سمت زمین اکتفا کرد.

مردم سکوت کرده بودند، نه می‌توانستن تأیید کنند نه تکذیب، هرحرفی الان زده بشود بر علیه خودشان روزی قراره استفاده بشه.

به مردم نگاه می‌کرد ولی دیگر کسی آن را گناه کار صدا نمی زد.
یعنی با همان چند کلمه قانع شده بودند؟

پس آن همه سخن‌رانی او همه بی معنا بود برای مردم؟ یا فقط بحث جایگاه بود.


بخاطر هر اشتباهی که داشتم معذرت میخوام
و لطفا ازم حمایت کنید(:

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Mar 02 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

A slave who fell in love with a prince...Where stories live. Discover now