•|قلبم دوباره می تپه|•

170 21 0
                                    

Jeon view:

خسته بود خسته از تمام اتفاقاتی که بی وقفه روی سرش آوار میشدن. این روزها زیاد گذشته تلخشو مرور میکرد گذشته ای که ازش یک تصویر نصفه و نیمه توی ذهن داشت.

در کشو کوچیک میز کارشو باز کرد و صندوقچه کوچیکی رو از توی اون بیرون آورد.
اگه بهش میگفتن تنها خوشی زندگیش توی چه چیزی معنا میشه اون صندوقچه کوچیک که توش یک دستمال سفید حریر با لبه های گیپوری بود به همه نشون میداد.
اون ماله مادرش بود ،بوی مادرش و میداد ، اون دستمال به ظاهر بی ارزش برای اون حکم شیشه عمرش و داشت.

دستمال و نزدیک به بینیش برد نفس عمیقی ازش کشید و برای بار هزارم مطمئن شد که چقدر دلتنگ مادرش و اما چقدر دردناک بود دلتنگ کسی بودن که دیگه توی این دنیا نیست دلتنگ کسی که باید زیر یک خروار خاک به دیدنش می‌رفت

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


دستمال و نزدیک به بینیش برد نفس عمیقی ازش کشید و برای بار هزارم مطمئن شد که چقدر دلتنگ مادرش و اما چقدر دردناک بود دلتنگ کسی بودن که دیگه توی این دنیا نیست دلتنگ کسی که باید زیر یک خروار خاک به دیدنش می‌رفت.

بغض گلوشو چنگ زد خیلی وقت بود که چنین احساسی رو نداشت اما فشاری که توی این روزها به ذهن و جسم و روحش وارد شده بود اون مرد خسته رو کمی داغون کرده بود.

به اطرافش نگاهی انداخت همه چیز رو بهم ریخته بود. آینه به هزار تیکه تقسیم شده بود و کف مشکی اتاق رو مثل آسمون شب و ستاره هاش تزئین کرده بود.
ستاره هایی که بهش چشمک میزدن که بیاد بیشتر از قبل به خودش آسیب بزنه !
خاک گلدون روی زمین ریخته بود ازخود گلدون هم چیزی باقی نمونده بود. به پرده ها نگاه کرد همه رو از جا کنده بود و اون میله که حالا به سختی یک طرفش به سقف همچنان متصل بود
در حال نگه داشتن اون پرده های پاره ،پوره بود.

دوباره به دستمال توی دستش اون عتیقه با ارزش نگاه کرد دست خونیش رنگ سفیدش و به خودش آلوده کرده بود.

دوباره سرش تیر کشید و دوباره اون خاطرات با تصاویر نامفهوم مثل چکش به مغزش ضربه میزدن اون شب برفی اون دختر بچه و زمینی که به رنگ خون بود.

نه!
فایده ای نداشت هرچی موهاشو با دست هاش میکشید و فریاد میزد قرار نبود چیزی به معلوماتش اضافه بشه. به جز درد چیز دیگه ای نصیب روح زخمیش نمی شد، درد تنها غنمیت جنگی بود که بین جنگ منطق و احساساتش نصیبش میشد.

*********

روی لبه تخت نشسته بود و دوتا آرنجش و به رون پاهاش تکیه داده بود و به یک نقطه نامعلوم خیره شده بود
صدای باز شدن در شنیده شد اما زحمتی نداد که ببینه چه کسی جرئت وارد شدن به اتاقشو کرده. هرچند حدس زدنش هم سخت نبود به غیر از جین چه کسی میتونست باشه ؟!

𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐡𝐞𝐚𝐫𝐭 •|سیاه قلب|•Where stories live. Discover now