مسیر برگشت عجیب و غریب سپری شد. این تنها کلمه ای بود که تهیونگ میتونست بکار ببره. دوباره خوابیدن جونگکوک روی شونهش و عطر خنک نقاش که تمام ریههای تهیونگ رو پر کرده بود. انگشتهاش برای گرفتن دست جونگکوک گز گز میکردند و تهیونگ به سختی داشت با میل به لمس کردن پسر مبارزه میکرد. دوشیزه دبیرستانیش پوسترهای مختلف جونگکوک رو همه جای ذهنش چسبونده بود و تهیونگ هرجا فرار میکرد اون پسر رو میدید.
داخل تاکسی اوضاع حتی بدتر شد، نقاش روی صندلی عقب با فاصله ازش نشسته بود و تهیونگ دلش برای گرمای بدنی که داخل هواپیما بهش چسبیده بود، تنگ شده بود. قسم میخورد بعد از رسیدن به خونه خودش رو به تیمارستان معرفی کنه.
توقف کردن مقابل کتابفروشی و گالری جونگکوک که فاصله کمی ازش داشت باعث شد نفس عمیقی بکشه. از تاکسی پیاده شد و خودش رو با خستگی کش و قوس داد. کتابفروشی دوست داشتنیش با چراغهای خاموش به انتظارش بود. تهیونگ به قبل از این سفر فکر کرد، زمانی که لبهای اون پسر عوضی رو نبوسیده بود و در هرجای ذهنش اثری از جونگکوک نبود. دستهاش رو دور خودش حلقه کرد تا کمی گرم بشه و به فاصله ی خونهش تا مغازه فکر کرد.
"سفر خوبی بود"
صدای جونگکوک افکارش رو پاره کرد و سمتش چرخید.
"آره خوب بود..."جونگکوک دستهاش رو داخل جیب شلوارش فرو برد و لبهاش رو جمع کرد. یک چال کوچیک روی گونهش که تهیونگ تازه متوجهش شده بود.
"پس... برای تموم کردن نقاشی باهات تماس میگیرم"
"ولی تو شماره ی من رو نداری"تهیونگ زمزمه کرد. اوه کوچیکی از بین لبهای نقاش خارج شد و اون دونفر داخل یک غروب زمستونی و یخ زده بهم خیره شدند. ما حتی شماره ی هم رو نداریم و هم رو بوسیدیم. دوتا غریبه ای که انگار از مرزهای هم عبور کرده بودند.
جونگکوک گوشیش رو سمتش گرفت و منتظر بهش خیره شد. تهیونگ نگاهی طولانی بهش انداخت و شمارهش رو وارد کرد.
"میبینمت"
جونگکوک گفت و با گرفتن دسته ی چمدونش و برداشتن اون بوم دردسر ساز سمت گالریش رفت. تهیونگ به رفتنش خیره موند و با نفسی که بخار در هوا ایجاد میکرد چمدونش رو برداشت تا سمت خونه بره. شب طولانی ای داشت، برای فکر کردن و شاید خودکشی به روشهای مختلف.
***
با چشمهای پف کرده از خواب بیدار شد و گیج دستش به دنبال گوشیش گشت. با لمس کردن قاب سیلیکونی نارنجی اون رو برداشت و به ساعت نگاه کرد. ده و نیم صبح، همونطور گیج رمزش رو زد و با دیدن پیامی از شماره ناشناس اون رو باز کرد.'سلام هیونگ، شماره ام رو سیو کن. جونگکوکی ام^^'
چند لحظه به پیام خیره شد و پلک زد. با تردید شروع به تایپ کرد.
'سلام جونگکوک، ممنون که پیام دادی'
مردد به متن پیامش نگاه کرد و همهش رو پاک کرد. خیلی صمیمانه نبود؟ پوستش لبش رو بین دندونهاش گرفت و تصمیم گرفت تنها یک استیکر لایک لبخند زن بفرسته. نگاهش روی استیکرهای گیلاسی که بوس میفرستادند و قلب رقصان افتاد. یعنی میتونست یک روز اون هارو برای جونگکوک بفرسته؟
YOU ARE READING
𝘿𝘼𝙈𝙉 𝘼𝙍𝙏𝙄𝙎𝙏|𝘬𝘰𝘰𝘬𝘷
Random-فقط بگو جز مغازه ام چی میخوای تا بیخیال من بشی؟ +مدلم شو -چ.. چی؟!