حدود بیست دقیقه طول کشید تا بکهیون میز رو بچینه و فقط چند دقیقهی بعد چانیول توی درگاه آشپزخونه ظاهر شد.
- اوه... تولدته؟
پرسید و سمت دوست پسرش رفت. روی میز انواع غذاها با تزئین بود که صادقانه برای دونفر زیادی بود.
+ نه؟
بکهیون سوالی جواب داد و وقتی دست چانیول دور کمرش حلقه شد لبخند زد. مرد بزرگتر سرش رو خم کرد و ادامه داد:
- تولد منه؟این بار لبهای پسر کوچیکتر خط شدن.
+ نه.
چندثانیه ساکت موند تا فهمید دوست پسرش داشته سر به سرش میذاشته. اخم مصنوعیای کرد و مشت نسبتاً محکمی به بازوی چانیول زد.
+ من هرروز بهت غذا میدم عوضی!
تک پسر پارکها فقط کوتاه خندید و هیون با اینکه میدونست این فقط تلاش اونه توی بهتر کردن اوضاع بینشون نتونست نگاه نگرانش رو از چشمهای خستهی چانیول، که هنوز عینک مطالعه روشون بود، بگیره.- امروز زیاد رنگی رنگی کردی.
بکهیون آروم لب پایینش رو گاز گرفت. چانیول متوجه کوچیکترین جزئیات میشد، اونها متوجه کوچیکترین جزئیات همدیگه میشدن.
+ خب تو درگیر بودی گفتم سوپرایزت کنم و... من نقاشم.
مرد بزرگتر برای بار دوم توی اون مدت کوتاه خندید، که دوبار بیشتر از کل مدتی بود که هیون پیشش نبود. حتی نفس کشیدن بکهیون هم باعث میشد حس کنه دوپامین داره وارد جریان خونش میشه.
- اوه البته...
با اثر محوی از خندهاش روبه روی پسر نشست ولی هیچکدومشون که بچه نبودن، خستگی توی چشمهای یول واضح بود. بکهیون میخندید، چانیول هم همراهیش میکرد اما نقاش هرروز از نگرانی و خیره شدن به در بسته پژمردهتر میشد و دوست پسرش هرروز از بودن توی اون محیط بسته بیشتر از دست میرفت.+ببین دارم توقعاتت رو بالا میبرم، پس فردای دیگه ازدواج کردی نبینم به نودل راضی شی ها!
مرد بزرگتر کوتاه خندید و با شیطنت گفت:
-اوه پس اینه... آقای بیونِ بزرگ، بوی رقابت به مشامشون خورده!اینبار نوبت نقاش بود که چشمهاش رو دراماتیک گرد کنه و با تعجب ساختگی دستهاش رو روی دهنش بذاره.
+ رقابت؟ از چی حرف میزنی چانی؟ تو مال منی!
چانیول لبخند کمرنگی زد و زمزمه کرد:
- البته...بکهیون چندلحظهی بیشتر به جایی که وقتی میخندید چال میافتاد نگاه کرد و لب زد:
+ دوست دارم...
- الب... منم
صادقانه مرد بزرگتر جرئت نکرد سربه سرش بذاره و به جاش بحث رو عوض کرد.
- خب از گالریت چه خبر؟هیون، درست مثل هربار که حرف از حرفهاش میشد با افتخار سرش رو تکون داد و گفت:
+ خیلی خوبه!
ابروهای دوست پسرش بالا رفتن و چانیول درحالی که نگاهش موشکافانه روی پسر کوچیکتر میچرخید گفت:
-اوه! میتونم تو وزارت فرهنگ ببینمتون آقای بیون؟بک کوتاه خندید و درحالی که یه دستش رو زیر چونهاش میزد هوم آرومی کرد.
+ نمیدونم، شاید بتونین آقای پارک!
چانیول رفت چیزی بگه اما بهجاش با حرص اضافه کرد:
- اگه وزارتخونهی فرهنگ هم مثل اقتصاد باشه، احتمالاً حتی نمیتونن یه خط صاف بکشن!
اون واقعأ نمیتونست این حجم از بی قیدی وزارتخونه رو باور کنه...
YOU ARE READING
Amnesia: The Last Chapter
Fanfictionفراموشی: بخش آخر ژانر: مافیایی، رمنس، طنز، انگست، اکشن، هپی اند کاپل اصلی: چانبک کاپل فرعی: ؟؟؟ بخش اول : پایان یافته | بخش آخر : در حال آپ روزهای آپ: هر هفته "آدم فقط از کسایی که خیلی دوست داره میتونه متنفر بشه..." بکهیون کوچیکترین پسر یه خانواده...